- دوشنبه ۲۳ تیر ۹۳
تاریخ بناى ساختمان یا تعمیر آن معلوم نیست، زیرا سنگ نبشته آن را بنا به گفته یکى از روستاییان به سرقت برده اند. در وسط بقعه صندوقى چوبى قرار داشت که اخیراً در تعمیرات بقعه کنار گذاشته شد. در گذشته این بقعه داراى رونق سرشارى بود و هر هفته زایران زیادى بدانجا مى آمدند. شبهاى جمعه به وسیله متولّى مقبره که از اهالى روستاى نزدیک بود، چراغى در آن روشن مى شد. متاسفانه با وجود اینکه خفته در این مزار از اصحاب رسول خدا (ص) و سپه سالار سپاه اسلام بوده و باعث ورود اسلام به ایران گشته، زیارتگاه آن غریبانه و مسئولین استان کمترین توجّهى بدان نداشته و حتى تابلوى راهنمایى که مردم را به آنجا معطوف دارد نصب نمى باشد. بجاست مسوولین شهرستان نهاوند براى هویّت خود هم که شده نسبت به توسعه و ایجاد یک فضاى تفریحى آموزشى پیرامون بقعه مذکور اقدام کنند که یقیناً مورد استقبال همشهریان قرار خواهند گرفت.
مقبره نعمان بن مقرن در دامنه کوه آردوشان (اردو شاهان) با ارتفاع بیش از 2488 متر از سطح دریا که عمدتاً متعلّق به دوران کرتاسه است قرار دارد. این منطقه محل برخورد مسلمانان و ساسانیان بوده است تا از آنجا به دروازه شهر برسند. یعنى سپاهیان ایران به فرمان فیروزان (ذوالحاجب)، در قلعه معروف نهاوند (که 16 راه مخفى به صورت معبر زیرزمینى داشته است) در مقابل سپاهیان اسلام به فرمان نعمان در این مکان حالت تدافعى گرفتند و آتش جنگ به فرمان نعمان افروخته شد.
نعمان در همان روزهاى نخست جنگ شهید شد و پیکر او را در همان محل جنگ، در دامنه کوه آردوشان و در سمت راست جاده به خاک سپردند. مى گویند قبرستانى از کشته شدگان این جنگ در کنار وى وجود دارد. متأسّفانه سنگ هاى قدیمى و تاریخى آن از بین رفته است. شاید علت آن وجود معدن سنگى است که درست به این مقبره چسبیده و حتى در پایین تپّه اى که بابا پیره در آن مدفن است حفارى کرده اند تا سنگهاى قیمتى آن را استخراج نمایند. این حفارى اولا به آثار باستانى موجود در این تپّه به شدت خسارت مى زند و ثانیا موجبات لغزش و فروریزى این بنا را فراهم مى آورد.
«با شهادت نعمان فرماندهى سپاه اسلام به فرد دیگرى به نام حذیفه محول شد و بالاخره مقاومت نیروهاى محافظ قلعه به تصرف سپاه اسلام در آمد. این امر از یکسو به دلیل عدم وجود پایگاه مردمى، در حکومت طبقاتى ساسانیان، و روا داشتن ظلم، تبعیض، اشرافى گرى و درجه بندى طبقاتى در جامعه ایران آن روز و از سوى دیگر، به دلیل استقبال ایرانیان از آیین حیات بخش اسلام، پیروزى هاى پى در پى نصیب مسلمانان نمود و سلسله ساسانیان در ایران منقرض گردید. به همین دلیل اعراب این جنگ را «فتح الفتوح» نامیدند.([1])
از این منظر مى توان نهاوند را دروازه ورود اسلام به ایران دانست که مردمان آن به دلیل ساختار ایدئولوژى جدید فاتحان و به دلیل نظام طبقاتى ـ اشرافى ساسانیان از مقاومت در مقابل حقیقت دست کشیده و اسلام را به ایرانیان عرضه داشتند.
چشم انداز اطراف کوه آردوشان بسیار زیباست در آن منطقه چاه عمیق زده شده است و آبیارى به دو روش دیمى و آبى کاملا دیده مى شود. گندمزارهایى که روى تپّه ها با شیب کم دیده مى شود منظره هاى بسیار زیبا آفریده است. در کنار آن گلخانه هایى دیده مى شود که عمدتاً به خیار تعلق گرفته و منظره اى گنبدهاى متشکل را در طول کوه به ذهن مى آورد.
تا کناره آرامگاه جاده اى آسفالته وجود دارد و مردم معتقدند که نعمان بن مقرون یا باباپیره از یاران امام حسین(علیه السلام)بوده و او را امامزاده تلقى مى کنند در حالیکه این باور صحت ندارد.
این منطقه قبلا قبرستان روستاى قشلاق بوده است که متأسّفانه حفارى هاى غیر مجازى نیز در آن صورت گرفته مردم معتقدند که در آن گنج بزرگى بوده و آن را تخریب کرده و گنج را با خود برده اند.
شاید وجه تسمیه آردوشان، کوهى که مقبره نعمان بن مقرون روى آن قرار گرفته است، بتواند قسمتى از این قدمت را نشان بدهد. آردوشان به چند تلفظ در متون و منابع و گویش مردم آمده است. در گویش نهاوندى بدان آردیشو گفته اند، احتمال نخست آن است که به معناى «اردوشاهان» یعنى جایگاه و مکان اردوى شاهى است. چون پادشاهان در دوره هاى مختلف در این منطقه رفت و آمد نموده و یا اقامت موقت داشته اند. احتمال دوم برخاسته از گویش نهاوندى است، این کلمه مرکب از «آرد» و «شانه» است نهاوندى ها به کتف و شانه «شو» مى گویند. در این صورت معناى «آرد به دوش» یا «آرد به دوشان» تقریب به ذهن مى باشد. با توجه به اینکه در گذشته در طول سال این منطقه پوشیده از برف بوده و یا قله آن برف داشته این کوه پر برف به آرد تشبیه شده است. برخى از ابزار محلى نیز معتقدند اردوشان همان آتشفشان است. باور بعدى آن است که گنبد مقبره نعمان قبلا رنگ سبز مخصوصى داشته است که نورى از آن تابیده مى شده و در فاصله اى نه چندان دور به یک صخره برخورد مى کرده است و آن صخره نور را منعکس مى کرده است. احتمالا در این صخره ذراتى از نقره موجود بوده که بازتابى اینچنین داشته است.
اما در خصوص باورهاى مردم عمدتا شبهاى جمعه مردم به باباپیره مى روند و در آنجا نذر کرده و گوسفند مى کشتند و به احترام وى آن را بین فقرا تقسیم مى کردند. معتقدند که «چرعلى» «چاپار» حضرت على(علیه السلام)یعنى پست چى حضرت على از آن جا مى گذشته و مى توانسته است برخى از این نذرى ها را به فقرا برساند.
مردم بر این باورند که سنگهاى این منطقه را نباید دست زد بخصوص اگر آدمهاى ناپاک از آن عبور کنند.
در چند سال قبل اوراقى از قرآن مجید از کنار قبر باباپیر بیرون آورند. استاد باستانى پاریزى در هفت قلعه مى نویسد: بابا پیره در ده «وهمان» در نهاوند است که زن هایى که حامله نمى شوند، از این مراد مى طلبند. گفتنى است باباپیره در ده «وهمان» قرار ندارد و ماجراى نقل شده نیز موضوعیت ندارد. از آنجا که نعمان بن مقرن یکى از سرداراین بزرگ اسلام است و در جنگ نهاوند نقش به سزایى داشته است به نقل از کتاب جغرافیاى تاریخى نهاوند، نگارش دکتر على اکبر افراسیاب پور که تالیفات بسیارى درباره این شهر باستانى دارد ماجراهاى این جنگ و نقش نعمان را در آن یادآور مى شویم بدان امید که مسئولان ذیربط بیش از این به اهمیت این مقبره پى برده و توجّه بیشترى داشته باشند.
ماجراى جنگ نهاوند (فتح الفتوح)
نهاوند شهرى است با شکوه که فراهم آمدن پارسیان در سال 21 هنگامى که نعمان بن مقرن مزنى با ایشان رو به رو شد، آن جا بود و آن را چندین اقلیم است که مردمى به هم آویخته از عرب و عجم در آن سکونت دارند و خراج آن به جز درآمد املاک دولتى دو میلیون درهم است. ([2])
ماجراى جنگ نهاوند را مورخین به تفصیل بیان کرده اند. در این میان تناقضات و اشتباهاتى نیز دیده مى شود. به طور مثال بعضى نوشته اند که نهاوند را اعراب آتش زده اند و غارت نموده اند. در حالى که قدیمى ترین مدارک موجود خلاف آن را نوشته اند. آورده اند:
«این شهر پس از ورود اعراب به داخل آن توسّط آنان آتش زده شد و آن چه وجود داشت به غارت رفت.([3]) در حالى که بلاذرى (متوفى 279 هـ) مانند طبرى مى نویسد:
«حذیفه، سردار مسلمان، نهاوند را محاصره کرد. پارسیان پس از چند روز جنگ و پایدار، را تسلیم اختیار کردند. حذیفه با دینار سرکرده مردم شهر صلح کرد و خراج و جزیه مقرر فرمود و مردم نهاوند را بر اموال و بناها و منزل هاشان زنهار داد.([4])
محمّد بن جریر طبرى (متولد 224 هـ) درباره این جنگ مى نویسد:
«سخن از جنگ مسلمانان و پارسیان در نهاوند ـ آغاز کار چنان بود که ابن اسحاق گوید قصه نهاوند چنان بود که نعمان بن مقرن عامل لشکر به عمر نوشت و خبر داد که سعد ابن ابى وقاص مرا به گرفتن خراج گماشته، اما جهاد را دوست دارم و بدان راغبم. عمر به سعد نوشت که نعمان به من نوشته که او را به گرفتن خراج گماشته اى و این را خوش ندارد و به جهاد رغبت دارد او را به مهمترین جبهه خویش فرست.
گوید: و چنان بود که عجمان در نهاوند فراهم آمده بودند و سالارشان ذوالحاجب بود که یکى از عجمان بود.
آن گاه عمر به نعمان مقرن چنین نوشت:
به نام خداى رحمان رحیم، از بنده خدا عمر امیرمومنان به نعمان بن مقرن، درود بر تو، و من ستایش خدایى مى کنم که خدایى جز او نیست. اما بعد، خبر یافتم که جمعى بسیار از عجمان در شهر نهاوند را ضد شما فراهم آمده اند. وقتى نامه من به تو رسید به فرمان خدا و به کمک خدا و به یارى خدا با مسلمانانى که پیش تواند سوى آنها برو و آنها را به جاى سخت مبر که آزار بینند و از حقشان باز مدار که کافر شوند. آنها را به بیشه و با تلاق مبر که یک مرد مسلمان به نزد من از صد هزار دینار عزیزتر است.
گوید: نعمان روان شد و سران اصحاب پیمبر و از جمله حذیفة بن یمان و عبدالله بن عمر بن خطاب و جریر بن عبدالله بجلى و مغیرة بن شعبه و عمرو بن معدیکرب زبیدى، و طلیحة بن خولید اسدى و قیس بن مکشوح مرادى با وى بودند. و چون با سپاه خویش به نهاوند رسید، خارهاى آهن در راه وى ریختند و او خبرگیران فرستاد که برفتند و از خارهاى آهنى خبر نداشتند. یکیشان اسب خویش را که خارى در دست آن فرو رفته بود براند، نرفت و فرود آمد و دست اسب را بدید که خارى در سم آن بود و آن را بیاورد و خبر را به نعمان بگفت.
نعمان به کسان گفت: راى شما چیست ؟
گفتند: از این منزل به جاى دیگر رو که پندارند از آنها مى گریزى و به تعقیب تو در آیند. نعمان از منزلگاه خویش درآمد و عجمان و خارها را برُفتند و به تعقیب وى رفتند و نعمان سوى آنها باز آمد و اردو زد. آن گاه گروه هاى سپاه خویش را بیاراست و با مردم سخن کرد و گفت: اگر من کشته شوم سالار شما حذیفة بن یمان است و اگر او کشته شد سالارتان جریر بن عبدالله است و اگر جریر بن عبدالله کشته شد سالارتان قیس بن مکشوح است.
مغیرة بن شعبه دل آزرده بوده که جانشینى به او نداده بود و به پیش وى آمد و گفت: چه خواهى کرد؟ گفت: وقتى نماز ظهر بکردم جنگ آغاز مى کنم. زیرا پیمبر خدا را دیدم که این کار را دوست داشت. مغیره گفت: اگر به جاى تو بودم جنگ را صبح دم آغاز مى کردم.
نعمان گفت: شاید جنگ را صبح دم آغاز مى کردى و خدا تو راروسیاه نمى کرد. این سخن از آن رو گفت که آن روز جمعه بود. آن گاه نعمان گفت: ان شاالله نماز مى کنم و پس از نماز به مقابله با دشمن مى رویم. و چون دو سپاه صف بستند نعمان به کسان گفت: من سه بار تکبیر مى گویم. وقتى تکبیر اول را بگفتم هر کسى بند پاپوش خود ببندد و خویشتن را مرتب کند و چون تکبیر دوم بگفتم جامه خویش محکم کند و براى حمله آماده شود و چون تکبیر سوم بگفتم به آنها حمله کنید که من حمله کرده ام.
عجمان بیامدند که همدیگر را به زنجیرها بسته بودند تا فرار نکنند و مسلمانان به آنها حمله بردند و جنگ آغاز کردند. تیرى به نعمان رسید و کشته شد و برادرش سوید بن مقرن او را در جامه اش پیچید و تا وقتى که خدا مسلمانان را ظفر داد قتل وى را نهان داشت. پرچم را به حذیفة بن یمان داد و خدا ذوالحاجب را بکشت و نهاوند گشوده شد و از آن پى دیگر عجمان را تجمعى نبود.
ابو جعفر گوید: شنیدم که عمر بن خطاب سائب بن اقرع وابسته ثقیف را که مردى دبیر و حسابدان بود بفرستاد و گفت: به این سپاه ملحق شو و آن جا باش و اگر خداوند مسلمانان را ظفر داد غنیمتشان را تقسیم کن و خمس خدا و خمس پیمبر را بگیر و اگر سپاه شکست خورد به صحرا بزن که دل زمین از روى آن بهتر است.
سائب گوید: وقتى خدا عزوجل نهاوند را بر مسلمانان گشود و غنائم بسیار گرفتند و هنگامى که من به کار تقسیم سرگرم بودم کافرى از مردم آنجا بیامد و گفت مرا به جان و کسان خاندانم امان مى دهى تا گنج هاى نخیرجان را که گنج هاى خاندان کسرى است به تو نشان دهم که از تو و یارت شود و کس در آن شریک تو نباشد. گفتم: آرى، گفت: پس یکى را به من بفرست تا گنج ها را به او نشان دهم.
گوید: یکى را با وى فرستادم که دو جعبه بزرگ بیاورد که همه مروارید و زمرد و یاقوت بود و چون از تقسیم بر کسان فراغت یافتم، ان را با خویش برداشتم و پیش عمر بن خطاب رفتم که گفت: سائب چه خبر دارى؟
گفتم: اى امیرالمومنین خبر نیک، خداوند فتحى بزرگ نصیب تو کرد و نعمان بن مقرن رحمه الله در گذشت.
عمر گفت: انا لله و انا الیه راجعون. آن گاه بگریست و زار زد که لرزش شانه هاى او را دیدم و چون رفتار او را بدیدم گفتم: به خدا اى امیر مومنان پس از او کسى که سرشناس باشد کشته نشد.
گفت: اینان مسلمانان ناتوان بوده اند. ولى آن که عزت شهادتشان داد خودشان را و نسب هاشان را مى شناسد، از شناسایى عمر، پسر مادر عمر، چه نتیجه مى برند. آن گاه برخاست که برود گفتم: مالى گرانقدر پیش من هست که همراه آورده ام. آنگاه خبر دو جعبه را به او گفتم. گفت: دو جعبه را به بیت المال بسپار تا درباره آن بنگریم و خودت پیش سپاهت باز گرد.
گوید: جعبه ها را به بیت المال سپردم و شتابان به سوى کوفه رفتم. گوید: عمر صبحگاه (آن شب که من حرکت کرده بودم یکى از پى من فرستاده بود و وقتى به من رسید که وارد کوفه شدم و شترم را خوابانیدم و او شترش را پشت شتر من خوابانید و گفت: پیش امیرمومنان برو که مرا از پى تو فرستاد و این جا به تو رسیدم.
گفتم: واى تو، قضیه چیست و مرا براى چه مى خواهد؟ گفت: به خدا نمى دانم؟ گوید: با او شدم و رفتم تا پیش عمر رسیدم و چون مرا دید گفت: از دست پسر مادر سائب چه مى کشم؟ پسر مادر سائب با من چه کرد؟
گفتم: اى امیرمومنان قضیه چیست؟
گفت: واى تو، آن شب که رفتى وقتى خوابیدم فرشتگان پروردگار بیامدند و مرا سوى آن دو جعبه کشانیدند که آتش از آن بر مى خواست... هر دو را بگیر و ببر و بفروش و جزء مقررى و روزى مسلمانان منظور دار.
گوید: دو جعبه را ببردم و در مسجد کوفه نهادم. بازرگانان بیامدند و عمرو بن حریث مخزومى آن را به دو هزار هزار از من خرید و به سرزمین عجمان برد و به چهار هزار هزار بفروخت و هنوز مالدارتین مردم کوفه است.
زیاد بن جبیر گوید: پدرم مى گفت: عمر بن خطاب وقتى به هرمزان امان داد و گفت مرا پندى گوى. هرمزان گفت: قلمرو پارسیان سرى دارد و دویال گفتم: سر کجاست؟ گفت: در نهاوند است که بندار آن جاست و چابک سواران کسرى (خسرو پرویز) و مردم اصفهان با وى اند.
عمر گفت: دو بال کجاست؟ هرمزان جایى را گفت که من از یاد برده ام. آن گاه گفت: دو بال را قطع کن تا سر از کار بیفتد. گفت: اى دشمن خدا دروغ گفتى، بلکه سر را قطع مى کنم و چون خدا آن را قطع کرد، دو بال به کار نخواهد بود.
گوید: عمر مى خواست شخصا سوى نهاوند رود. اما گفتند: اى امیرمومنان تو را به خدا شخصاً سوى عجمن مرو که اگر کشته شوى کار مسلمانان آشفته شود، سپاه بفرست. پس عمر مردم را فرستاد که مهاجران و انصار نیز جزو آنها بودند و عبدالله بن عمر نیز بود و به ابوموسى اشعرى نوشت که با مردم بصره حرکت کن و به حذیفة بن یمان نوشت که با اهل کوفه حرکت کن تا در نهاوند فراهم آیید و نوشت که وقتى به هم رسیدید سالارتان نعمان بن مقرن مزنى است.
گوید: و چون در نهاوند فراهم آمدند بندار کافرى را فرستاد که یکى را پیش فرستید که با وى سخن کنیم و مغیرة بن شعبه را فرستادند. گوید: گویى او را مى بینم که مویى دراز داشت و یک چشم بود، او را سوى بندار فرستادند و چون بیامد از او پرسش کردیم.
گفت: او را دیدم که با یاران خویش مشورت کرده بود که به چه صورت این عرب بپذیریم! با شکوه و رونق شاهى، یا به سادگى، تا به آن چه داریم بى رغبت شود! گفته بودند: با بهترین شکوه و وسایل.
گوید: آماده شده بودند و چون پیش آنها رسیدم برق سرنیزه ها چشم را خیره مى کرد. عجمان چون شیطان ها اطراف بندار بودند که بر تخت طلا نشسته بود و تاج بر سر داشت.
گوید: و هم چنان مى رفتم و پَسَم راندند و من سر و صدا کردم گفتم: با فرستادگان چنین نمى کنند. گفتند: تو سگى بیش نیستى. گفتم: خدا نکند. من در میان قوم خودم از این در میان شما معتبرترم. پس مرا سخت بمالیدند و گفتند بنشین و مرا بنشانیدند.
گوید: گفتار بندار را براى مغیره، ترجمه کردند که مى گفت: عربان از همه مردم از برکات به دورترند و بیش تر از همه کس تیره روزترند و کثیف تر و دیارشان از همه دورتر است. اگر پرهیز از نجاست جثه هاتان نبود به این چابک سواران اطراف خودم مى گفتم شما را با تیر بدوزد که شما کثیفید. اگر بروید کارتان نداریم و اگر مصر باشید قتلگاهتان را به شما نشان مى دهیم.
مغیره گوید پس من حمد خدا کردم و ثناى او عزوجل به زبان راندم و گفتم به خدا از صفات و حالات ما چیزى به خطا نگفتى که دیارمان از همه دورتر است و از همه مردم گرسنه تر و تیره روزتر بودیم و از همه کسان از نیکى دورتر تا خدا عزوجل پیغمبر خویش (ص) را به ما فرستاد که وعده ظفر دنیا و بهشت آخرت داد.
به خدا از وقتى پیمبر خدا سوى ما آمده از پروردگارمان به جز فتح و ظفر ندیده ام، تا پیش شما آمده ایم. به خدا هرگز به سوى آن تیره روزى باز نمى رویم تا آن چه را به دست شماست بگیریم، یا به سرزمین شما کشته شویم. گفت: به خدا این یک چشم آن چه را در دل داشت صریح با شما گفت. گوید: پس برخاستم و تا آن جا که مى توانستم کافر را ترسانیده بودم.
گوید: آن گاه کافر کس پیش ما فرستاد که یا سوى ما به نهاوند آیید و یا ما سوى شما آییم. نعمان گفت: بیایید. ابى مى گفت: به خدا روزى چون آن روز ندیده بودم. پارسیان که مى آمدند گفتى کوه هاى آهن بودند. قول و قرار کرده بودند که از مقابل عربان نگریزند. به یکدیگر بسته شده بودند و هر هفت کس به یک بند بودند و خارهاى آهن پشت سر خویش افکنده بودند و مى گفتند: هر کس از ما بگریزد خار آهن لنگش کند.
گویند: چون مغیره کثرت آنها بدید گفت: مانند امروز ناکامى اى ندیده ام که دشمنان را مى گذارید آماده شوند و با شتاب به آنها نمى تازید. به خدا اگر به دست من بود شتاب مى کردم.
نعمان بن مقرن که مردى نرم خوى بود گفت: خدا کند در این گونه جاها حضور یابى و از رفتار خویش غمین و بد نام نشوى. مانع من از شروع جنگ رفتارى است که از پیمبر خدا (ص) دیده ام که پیمبر خدا وقتى به غزا مى رفت اول روز جنگ آغاز نمى کرد، شتاب نمى کرد. تا وقت نماز بیاید و باد بوزد و جنگ خوش شود. مانعین این است.
آن گاه گفت: خدایا از تو مى خواهم که امروز چشم مرا به فتحى که مایه عزت اسلام باشد روشن کنى و کافران را ذلیل کنى. آن گاه مرا به شهادت رسانى و سوى خویش برى. خدا بیامرزد (هر کس) آمین گوید. گوید: ما آمین گفتیم و بگریستیم.
آن گاه نعمان گفت: وقتى من پرچم را مى جنبانم شما سلاح آماده کنید. بار دیگر مى جنبانم و براى جنگ دشمن آماده شوید و چون بار سوم بجنبانیدم هر گروهى به برکت خدا به دشمنان مقابل خویش هجوم برد، گوید: خارهاى آهنین آورده بودند، نعمان درنگ کرد تا وقت نماز شد و باد وزیدن گرفت و او تکبیر گفت و ما نیز تکبیر گفتیم. آن گاه گفت: امیدوارم خداى دعاى مرا اجابت کند و فتح نصیب من کند. سپس پرچم را به جنبش آورد که براى جنگ آماده شدیم. بار دیگر به جنبش آورد که رو به روى دشمن رفتیم و بار سوم را بعد به جنبش آورد. گوید: نعمان تکبیر گفت و مسلمانان تکبیر بر زبان راندند و گفتند فتحى مى خواهیم که به وسیله آن اسلام و مسلمانان را نیرو دهد.
آن گاه نعمان گفت: اگر من کشته شدم حذیفه بن یمان سالار سپاه است و اگر او کشته شد فلانى است و اگر فلانى کشته شد فلانى است. تا شش کس را بر شمرد که آخرشان مغیره بود. آن گاه پرچم را براى بار سوم به جنبش آورد و هر کسى به دشمن مقابل خویش حمله برد.
گوید: در آن روز هیچ مسلمانى نبود که سر بازگشت داشته باشد، مگر جان دهد یا ظفر یابد.
یکباره حمله کردیم و پارسیان که ثبات ما را بدیدند و بدانستند که از عرصه به در نمى رویم هزیمت شدند. یکیشان که مى افتاد هفت کس روى هم مى افتادند که در بند و همگى کشته مى شدند. خارهاى آهنین که پشت سر خویش ریخته بودند لنگشان مى کرد.
نعمان رضى الله عنه گفت: پرچم را پیش ببرید. ما پرچم را پیش مى بردیم و پارسیان را کشته مى کشتیم و منهزم مى کردیم و چون نعمان دید که خدا دعاى وى را اجابت کرد و فتح را معاینه دید، تیرى به نهیگاه وى خورد و از پاى در آمد.
گوید: آن گاه مغفل برادر وى بیامد و جامه اى بر او افکند و پرچم را بگرفت و جنگ آغاز کرد و گفت: بیایید آنها را بکشیم و هزیمت کنیم، و چون مردم فراهم آمدند گفتند: سالار ماکو؟ مغفل گفت: اینک سالار شما که خدا چشم وى را به فتح روشن کرد، وى را به شهادت بر سر برد. گوید: وقتى کسان به حذیفه بیعت کردند، عمر در مدینه براى وى ظفر مى خواست و مانند زن آبستن مى نالید و خدا را مى خواند.
گوید: آن گاه خبر فتح را به وسیله یکى از مسلمانان براى عمر نوشتند که چون پیش وى رسید گفت: اى امیرمومنان، بشارت! فتحى رخ داد که خدا به وسیله آن اسلام و مسلمانان را عزت داد و کفر و کافران را ذلیل کرد. گوید: عمر حمد خدا ـ عزوجل ـ کرد. آن گاه گفت: نعمان تو را فرستاد؟ گفت: اى امیرالمومنان درباره نعمان صبورى کن. گوید: عمر بگریست و انا لله خواند. آن گاه گفت: واى بر تو، و دیگر کى؟
گفت: فلان و فلان و بسیار کس را بر شمرد. آن گاه گفت: و کسان دیگر، اى امیرمومنان که نمى شناسیشان.
عمر در حالى که مى گریست گفت: آنها را چه زبان که عمر نشناسدشان، خدا مى شناسدشان.
اما به روایت سیف که از سعید آورده سبب جنگ نهاوند آن بود که وقتى مردم بصره هرمزان را بشکستند و مردم فارس را از محو سپاه «علا» مانع شدند و به فارس تاختند، فارسیان با شاه خویش که آن وقت به مرو بود نامه نوشتند و تحریکش کردند و شاه با مردم جبال ما بین باب و سند و خراسان و حلوان نامه نوشت که بجنبیدند و به همدیگر نامه نوشتند و سوى یکدیگر رفتند و هم سخن شدند که به نهاوند بیایند و آن جا کارهاى خویش را استوار کنند.
و چون گروه هاى اول به نهاوند رسید، سعد به وسیله قباد عامل حلوان خبر یافت و براى عمر نوشت. در این اثنا که پارسیان نامه به همدیگر نوشتند و در نهاوند اجتماع کردند، کسانى به مخالفت سعد برخاستند و بر ضد او تحریک کردند و وضعى که براى مسلمانان پیش آمده بود از این کار بازشان نداشت.
از جمله کسانى که به پاخاست جراح بن سنان اسدى بود با چند تن دیگر که عمر به آنها گفت: دلیل بدخواهى شما این که وقتى به این کار دست زده اید که دشمن بر ضد شما آماده شده است. به خدا این وضع مانع از آن نیست که در کار شما بنگرم و گرچه دشمنان به نزد شما فرود آیند.
آن گاه عمر محمّد بن مسلمه را فرستاد و در این هنگام مسلمانان براى مقابله عجمان آماده مى شدند و عجمان فراهم بودند. در ایام عمر کار محمّد بن مسلمه این بود که درباره کسانى که از آنها شکایت مى شد تحقیق کند. وى پیش سعد رفت تا وى را بر مردم کوفه بگرداند و این به هنگامى بود که مقرر شده بود سایه ولایات سوى نهاوند روان شود... پس قضیه نهاوند و آغاز مشورت درباره آن و سپاه فرستادن ها در ایام سعد بود. اما جنگ در ایام عبدالله رخ داد.
گوید: کار پارسیان چنان بود که از نامه یزدگرد شاه به حرکت در آمدند و راه نهاوند گرفتند و مردمان مابین خراسان تا حلوان و مردم بین باب تا حلوان و مردم مابین سیستان تا حلوان راهى نهاوند شدند. از پارسیان و فهلوجان جبال، از مابین باب تا حلوان سى هزار جنگاور فراهم آمد و از مابین خراسان تا حلوان شصت هزار کس، که همگى سوى فیروزان رفتند و بدو روى فراهم آمدند.
ابى طعمه ثقفى که حاضر حوادث بوده گوید: پارسیان گفتند: محمّد که دین عربان آورد قصد ما نکرد. از پس محمّد، ابوبکر شاهشان شد و قصد دیار پارسیان نکرد. مگر غارتى که معمول آنها بوده و آن هم در سواد مجاور دیارشان. پس از آن عمر شاه شد و ملک وى گسترده و پهناور شد تا به شما رسید و سواد و اهواز را از شما گرفت و زیر فرمان آورد و به این بس نکرد و به خانه پارسیان و مملکت تاخت.
اگر شما سوى او نروید او سوى شما آید که خانه مملکت را به ویرانى دادو به شهر پادشاهیتان تاخت و دست بر ندارد مگر سپاهیان وى را از دیارتان بیرون کنید و این دو شهر را بگیرید و او را در دیار و قرارگاهش مشغول کنید. قرار و پیمان نهادند و میان خودشان در این باب مکتوب نوشتند و بر آن همدل شدند.
و چون سعد خبر یافت عبدالله بن عتبان را جانشین خویش کرد و سوى عمر رفت و خبر را که براى او نوشته بود رو به رو با وى در میان نهاد و گفت: مردم کوفه اجازه پیشروى مى خواهند که در شدت عمل بر پارسیان پیشدستى کنند. گوید: چنان بود که عمر آنها را از پیشروى در دیار جبل منع کرده بود.
عبدالله و دیگران نیز به او نوشتند که یکصد و پنجاه هزار مرد جنگى از پارسیان فراهم آمده اند و اگر پیش از آنکه ما شدت عمل آغاز کنیم سوى ما آیند. جرئت و نیرویشان فزونى گیرد و اگر پیشدستى کنیم به سود ماست...
جلسه مشورتى در مسجد تشکیل مى گردد و به گفته حضرت على بن ابى طالب(علیه السلام) عمر از رفتن به میدان جنگ منصرف مى شود و سپاه مى فرستد. گوید... نعمان طلیحه و عمرو را از طرز فرستاد که براى وى خبر آرند و دستور داد که چندان دور نروند.
پس طلیحه بن خویلد و عمرو بن ابى سلمى عنزى و عمرو بن معدى کرب زبیدى روان شدند و چون روزى تا شب راه رفتند عمرو بن ابى سلمى باز آمد. گفتند: چرا باز آمدى؟ گفت: در سرزمین عجم بودم، سرزمینى ناشناس خود را کشت و آشنایى زمینى را طى کرد. طلیحه و عمرو بن معدى کرب برفتند و چون شب سپرى شد عمرو باز آمد. گفتند: چرا باز آمدى؟ گفت: یک روز و شب راه سپردیم و چیزى ندیدیم. بیم کردم راه ما را ببندند.
کسان گفتند: دومى نیز بازگشت. اما طلیحه برفت و به آنها اعتنا نکرد و تا نهاوند پیش رفت. از نهاوند تا طرز بیست و چند فرسخ است ـ و آن چه باید از پارسیان بدانست و از خبرها اطلاع یافت. آن گاه باز آمد تا به جمع رسید و مردم تکبیر گفتند. گفت: چه خبر است؟
گفتند: از سرنوشت وى بیمناک بوده اند. گفت: به خدا اگر دینى جز عرب بودن نبود من در انبوه عجمان از عربان دور نمى شدم. آن گاه پیش نعمان رفت و خبرها را براى وى نقل کرد و گفت: میان وى نهاوند چیزى ناخوشایند نیست و هیچ کس نیست. در این وقت نعمان بانگ حرکت داد و بگفت تا آرایش گیرند و به مجاشع بن مسعود پیغام داد که مردم را حرکت دهد.
آن گاه نعمان با آرایش جنگى برفت. نعمان بن مقرن بر مقدمه وى بود و دو پهلوى سپاه به حذیفة بن یمان و سوید بن مقرن سپرده بود. سالار نکروان قعقاع بن عمرو بود. دنباله دار سپاه مجاشع بود.
کمک هاى مدینه که مغیره و عبدالله جزء آنها بودند نیز بیامد و به اسیذهان رسید. پارسیان آن سوى «واى خرد» بودند و آرایش جنگى داشتند. سالارشان فیروزان بود و دو پهلوى وى به زردق و بهمن جادویه سپرده بود که او را به جاى ذوالحاجب گماشته بودند.
همه مردم مرزها و مرزداران و بزرگان پارسى که از قادسیه و جنگ هاى پیش غایب مانده بودند و کم تر از حاضران آن جنگ ها نبودند آمده بودند. سالار سواران انوشق بود. و چون نعمان آنها را بدید تکبیر گفت و کسان با وى تکبیر گفتند. عجمان بیمناک شدند. آن گاه نعمان که ایستاده بود بگفت تا بارها را فرود آرند و خیمه ها را به پا کنند.
خیمه ها به پا شد و نعمان ایستاده بود. پس بزرگان اهل کوفه بیامدند و خیمه اى براى او به پا کردند و از همگان خویش پیشى گرفتند.
اینان چهارده کس بودند که حذیفة بن یمان و عقبه بن عمرو و مغیره بن شعبه و بشیر بن خصاصیه و حنظله بن ثابت بن ربیع و ابن هوبر و ربعى بن عامر و عامر بن مطر و جریر بن عبدالله حمیرى و اقرع بن عبدالله حمیرى و جریر بن عبدالله بجلى و اشعث بن قیس کندى و سعید بن قیس همدانى و وایل بن حجر از آن جمله بودند و در عراق هیچ کس چون اینان خیمه به پا نمى کرد. پس از آن که بارها فرود آمد، نعمان جنگ آغاز کرد. روز چهارشنبه و پنجشنبه بجنگیدندو تنور جنگ در میانه گرم بود. و این به سال هفتم خلافت عمر و به سال نوزدهم بود.
روز جمعه پارسیان به خندق هاى خود پناه بردند و مسلمانان آنها را محاصره کردند و چندان که خدا خواست بماندند و کار به دلخواه عجمان بود که هر وقت مى خواستند به جنگ مى آمدند. پس کار بر مسلمانان سخت شد و بیم گردید که کار به درازا کشد.
یکى از جمعه مسلمانان صاحب راى فراهم آمدند و سخن کردند و گفتند: کار به دلخواه آنهاست و پیش نعمان رفتند و قضیه را با وى بگفتند. او نیز در کار تامل کرد و هم سخن شدند. آن گاه نعمان گفت: بمانید و از این جا نروید.
آن گاه کس به طلب دلیران قوم و کسانى که در کار جنگ صاحب راى بودند فرستاد که بیامدند و نعمان با آنها سخن کرد و گفت: مى بینید که مشرکان به حصار خندق ها و شهرها پناه برده اند و هر وقت بخواهند بیرون مى شوند و مسلمانان نمى توانند آنها را برانگیزند و به جنگ بکشانند مگر آن که خودشان بخواهند. مى بینید که مسلمانان از این وضع که کار برون آمدن به دلخواه دشمن است به زحمت افتاده اند چگونه مى توانیم آنها را تحریک کنیم و به جنگ بکشانیم که تعلل مى کنند.
عمرو بن ثبى که از کسان سالخورده بود سخن کرد و چنان بود که به ترتیب سن سخن مى کردند. گفت: حصارى شدن براى آنها سخت تر است. بگذارشان و سختى مکن. بگذار تعلل کنند. هر کس از آنها سوى تو آمد با وى جنگ کن.
اما همگان راى وى را رد کردند و گفتند: ما یقین داریم که پروردگارمان وعده اى را که به ما داد انجام مى دهد. عمرو بن معدى کرب سخن کرد و گفت حمله کن و گروه بیش تر فرصت و بیم مدار. اما همگان راى وى را رد کردند. و گفتند: ما را با دیوارها به جنگ مى اندازى که دیوارها بر ضد ماست و یار آنهاست.
طلیحه سخن کرد و گفت گفتند صواب نگفتند. راى من این است که سپاهى بفرستى که اطرافشان را بگیرند. آن گاه تیراندازى کنند جنگ آغازند و تحریکشان کنند و چون تحریک شدند و با جمع ما در آمیختند و خواستند برون شوند سوى ما باز گردند و آنها را به دنبال خودشان بکشانند که ما در این مدت که با آنها جنگ مى کرده ایم. آنها را به دنبال خودمان نکشانیده ایم و چون چنین کنیم و رفتار ما را ببینند امیدوار مى شوند که هزیمت شده ایم و در این تردید نکنند و برون شوند و جنگ اندازند و ما نیز جنگ اندازیم تا خدا چنان که خواهد میان ما و آنها حکم کند.
نعمان بن قعقاع بن عمر که سالارى که سواران بود دستور داد که چنین کنند و جنگ آغازید و عجمان دریغ کردند. اما به جنگشان کشانید و چون برون شدند عقب نشست و باز عقب نشست. عجمان، فرصت را غنیمت دانستند و چنان کردند که طلحه پنداشته بود، گفتند: همان است که مى خواستیم و بیرون شدند و کسى جز نگهبانان درها نماند و به دنبال مسلمانان بودند تا قعقاع به اردوگاه رسید و پارسیان از حصار خویش دور افتادند. نعمان بن مقرن و مسلمانان همچنان در آرایش جنگ بودند و این به یک روز جمعه و اول روز بود. نعمان دستور خویش را به کسان داده بود و گفته بود که به جاى خویش بمانند و جنگ نکنند تا اجازه دهد.
چنان کردند و در پناه شترها از تیرهایشان در امان ماندند و مشرکان پیش آمدند و همچنان تیراندازى مى کردند. چندان که بسیار کس زخمدار شدند. و مسلمانان به همدیگر شکوه کردند و به نعمان گفتند: مگر حال ما را نمى بینى؟ مگر نمى بینى مردم چه مى کشند؟ در انتظار چیستى؟ کسان را اجازه بده با آنها جنگ کنند. نعمان گفت: آهسته آهسته، چند بار با وى این سخنان گفتند و همان جواب داد که آهسته آهسته. مغیره گفت اگر این کار به دست من بود مى دانستم چه کنم.
گفت: آهسته تو هم به امارت مى رسى. از پیش نیز امارت داشته اى که خوب عمل کرده اى که خدا نه ما و نه تو را زبون نکند. ما از تامل همان امید داریم که تو از عجله دارى.
نعمان براى جنگ در انتظار وقتى بود که پیمبر خدا (ص) خوش داشت در آن با دشمن تلاقى کند و این وقت زوال و گشتن سایه و وزش باد بود. و چون وقت زوال نزدیک شد نعمان بجنبید و بر استرى کم جثه بر نشست که نزدیک زمین بود و میان کسان بگشت و در مقابل هر یک از پرچم ها مى ایستاد و حمد ثناى خدا مى کرد و مى گفت:
شما مى دانید که خداى به این دین نیرویتان داد و وعده غلبه داد. مرحله اول وعده او نمایان شده و دنباله و ختم آن به جا مانده. خدا به وعده خود وفا مى کند و دنباله را از پى مرحله اول مى آورد.
به یاد آرید وقتى که زبون بودید و به این دین گرویدید و نیرو گرفتید. اکنون به حق، بندگان و دوستان خدایید. شما از برادران خویش در کوفه جدا شده اید و مى دانید که ظفر و عزت شما با هزیمت و ذلت شما در آنها چه اثر دارد. دشمنان خویش را که با آنها رو به رو هستید مى بینید و مى دانید که آنها چه چیزها را به خطر مى انداخته اند و شما چه چیزها را به خطر انداخته اید. آنها مقدارى اثاث به خطر افکنده اند با قلمرو سواد، اما شما دین و بقاى خویش را به خطر افکنده اید. پس خطر شما و خطر آنها همانند نیست. مبادا که آنها بر دنیاى خویش از شما بر دینتان دلبسته تر باشند.
پرهیزگار بنده اى که با خدا راست باشد و دل به تلاش دهد و نیک بکوشد که شما میان دو نیکى هستید و یکى از دو نیکى را انتظار مى برید. یا شهادت و زندگى در کنف خداى، یا فتح نزدیک و ظفر آسان. هر کس به دشمن مقابل خویش پردازد و او را به برادر خویش وانگذارد که مقابل وى مقابل خودش بر او فراهم آیند که مایه بدنامى است. سگ از صاحب خود دفاع مى کند. هر یک از شما عهده دار مقابل خویش است.
وقتى فرمان خویش را بگفتیم آماده شوید که من سه تکبیر مى گویم: وقتى تکبیر اول را بگفتم هر که آماده نشده آماده شود، و چون تکبیر دوم را بگفتم سلاح خویش استوار کند و براى حلمه آماده شود. و چون تکبیر سوم را بگفتم ان شاالله من حمله مى کنم. شما نیز همگى حمله کنید. خدایا دین خویش را عزت بخش و بندگان خویش را یارى کن و چنان کن که امروز نعمان در راه عزت دین تو و یارى بندگانت نخستین شهید باشد. و چون نعمان از گفت و گو با سپاهیان فراغت یافت به جاى خود باز آمد و تکبیر اول و دوم و سوم بگفت و کسان گوش مى دادند و مطیع بودند و آماده حمله بودند و همدیگر را از مقابل نیزه ها به کنار مى زدند.
آن گاه نعمان حمله برد. پرچم نعمان چون عقاب سوى پارسیان مى رفت. نعمان به قبا و کلاه سفید مشخص بود. دو گروه با شمشیرها چنان سخت جنگیدند که کس جنگى از آن سخت تر نشنیده بود و از هنگام زوال تا شبانگاه چندان از پارسیان بکشتند که عرصه نبرد پرخون شد و مرد و چهار پا بر آن مى لغزید و کسانى از سواران مسلمان در خون آسیب دیدند. اسب نعمان در خون لغزید و او را بینداخت و نعمان به هنگام لغزیدن اسب آسیب دید و جان داد و نعیم بن مقرن پرچم را از آن پیش که بیفتد بگرفت و جامه اى روى نعمان کشید و پرچم را پیش حذیفه برد و بدو داد.
پرچم با حذیفه بود و نعیم بن مقرن را به جاى خود نهاد و جایى که نعمان افتاده بود رفت و پرچم را بر افراشت. مغیره گفت مرگ سالارتان را نهان دارید که مردم سست نشوند تا ببینیم خدا درباره ما و آنها چه مى کند.
گوید: جنگ دوام داشت تا شب در آمد و مشرکان هزیمت شدند و برفتند. مسلمانان مصرانه تعقیبشان کردند و آنها که مقصد خویش را گم کرده بودند و سوى دره اى گریختند که نزدیک آن در اسبیذهان اقامت داشته بودند و در آن ریختند و هر که در آن مى افتاد مى گفت «وایه خرد» و به همین سبب تا کنون آن را «وایه خرد» مى نامند. یکصد هزار کس یا بیش تر از آنها از سقوط به دره کشته شد به جز آنها که در نبردگاه به قتل رسیدند و معادل آن بودند و جز معدودى جان نبردند.
گوید: فیروزان از میان کشتگان نبردگاه جان برد و با معدود فراریان سوى همدان گریخت. نعیم بن مقرن به دنبال او رفت و قعقاع را از پیش فرستاد و به تپّه همدان رسیده بود که او بگرفت. تپّه پر از استر و خر بود که عسل بار داشت و چهارپایان مانع فرار وى شد که اجل رسیده بود. قعقاع از پس مقاومت او را بر تپّه بکشت و مسلمانان بگفتند: «خدا سپاهیانى از عسل دارد» و عسل ها را با دیگر بارها که همراه آن بود به راه انداختند و به اردوگاه بردند. از این رو تپّه، تپّه عسل نام گرفت.
گوید: فیروزان وقتى قعقاع به او رسید پیاده شد و به کوه زد. اما راه نبود و قعقاع از دنبال وى رفت تا بگرفتش. فراریان تا شهر همدان برفتند و سواران از دنبالشان بودند و چون وارد همدان شدند مسلمانان آن جا فرود آمدند و اطراف شهر را به تصرف آوردند و چون «خسرو شنوم» چنین دید از آنها امان خواست و قبول کرد که همدان و دستبى را تسلیم کند به شرط آنکه خون ریزى نشود. مسلمانان پذیرفتند و آنها را امان دادند. مردم نیز ایمن شدند و هر که گریخته بود باز آمد.
از آن پس که مشرکان در جنگ نهاوند هزیمت شدند، مسلمانان وارد شهر نهاوند شدندو هر چه را در شهر و اطراف بود تصرف کردند و ساز و برگ و اثاث را پیش سائب بن اقرع که عهده دار ضبط بود فراهم آوردند. در این اثنا که در اردوگاه بودند و انتظار مى بردند از برادران مسلمانشان که سوى همدان رفته بودند خبر برسد، هزبذ متولى آتشکده بیامد و امان خواست. او را پیش حذیفه بردند و گفت: مرا امان مى دهى که آن چه مى دانم با تو بگویم؟ گفت: آرى.
گفت: نخیرجان ذخیره اى را که از آن خسرو بود پیش من نهاده و من آن را پیش تو مى آورم به شرط آن که مرا و هر که را خواهم امان دهى. حذیفه پذیرفت و او ذخیره خسرو را که جواهرات بود و براى حوادث روزگار مهیا کرده بود بیاورد که در آن نگریستند و مسلمانان هم سخن شدند که آن را پیش عمر فرستند و آن را براى این کار نهادند و نگهداشتند تا فراقت یافتند و آن را با خمس ها که مى باید فرستاد، فرستادند.
گوید: حذیفه بن یمان غنایم کسان را میانشان تقسیم کرد. سهم سوار از جنگ نهاوند شش هزار شد و سهم پیاده دو هزار. حذیفه از خمس ها به هر کس از مردم سخت کوش جنگ نهاوند که خواست چیز داد و بقیه خمس ها را پیش سائب بن اقرع فرستاد و سائب خمس ها را بگرفت و با ذخیره خسرو پیش عمر برد.
حذیفه از آن پس که نامه فتح نهاوند را فرستاد و در انتظار حوادث و فرمان عمر در نهاوند بماند. عروة بن ولید به نقل از کسانى از قوم خویش گوید: در آن اثنا که مردم نهاوند را محاصره کرده بودیم یک روزى سوى ما آمدند و جنگ انداختند و طولى نکشید که خدا هزیمتشان کرد و سماک بن عبید عبسى یکى از آنها را دنبال کرد که هشت اسب سوار همراه وى بودند. آنها را به جنگ طلبید و هر که بیامد کشته شد، تا همه را بکشت.
آن گاه به کسى که جماعت همراه وى بودند حمله برد و اسیرش کرد و سلاح وى را بگرفت و مردى عبد نام را پیش خواند و اسیر را به او سپرد. آن شخص گفت: مرا پیش سالارتان ببرید که با وى درباره این سرزمین صلح کنم و جزیه بدهم. تو نیز که مرا اسیر کرده اى هر چه مى خواهى بخواه که بر من منت نهاده اى و مرا نکشته اى. من اکنون بنده توام اگر مرا پیش شاه برى و میان من و او سازش آورى سپاس گزار تو باشم و برادر من باشى.
پس او را رها کرد و امان داد و گفت: تو کیستى؟ گفت: من «دینار» م. وى از خاندان قارن بود.
پس او را پیش حذیفه آوردند و دینار از دلیرى سماک و از کسانى که کشته بود و نظرى که خود او با مسلمانان داشت با وى سخن کرد و حذیفه با او صلح کرد که خراج بدهد. ولایت ماه بدو انتساب یافت و پیوسته با سماک دوستى داشت و براى او هدیه مى آورد و هر وقت با عامل کوفه کار داشت آن جا مى آمد.
گوید دینار در ایام امارت معاویه به کوفه آمد و با مردم به سخن ایستاد و گفت: اى گروه مردم کوفه، شما اول بار که بر ما گذشتید مردمى نیک بودید و به روزگار عمر و عثمان چنین بودید. آن گاه دگر شد بدو چهار خصلت در شما رواج یافت: بخل و گیجى و نامردى و کم حوصلگى. هیچیک از این خصلت ها در شما نبود و چون دقت کردم از مادران شما آمده و بدانستم که بلیه از کجاست. گیجى از نبطیان، است و بخل از پارسیان، نامردى از خراسان است و کم حوصلگى از اهواز.
شعبى گوید: وقتى اسیران نهاوند را به مدینه آوردند ابولولو، فیروز، غلام مغیره بن شعبه، هر کس از آنها را کوچک یا بزرگ مى دید دست به سرش مى کشید و مى گریست و مى گفت: «عمر جگرم را خورد» فیروز، نهاوندى بود. به روزگار پارسیان رومیان اسیرش کرده بودند. پس از آن مسلمانان اسیرش کردند و به محل اسارت خویش انتساب یافت.
و هم شعبى گوید: از جمله که به دره ریختند هشتاد هزار کس کشته شد. در نبردگاه نیز سى هزار کس که به هم بسته بودند کشته شدند. به جز آنها که ضمن تعاقب کشته شدند.
شهر نهاوند در آغاز سال نوزدهم به سال هفتم خلافت عمر گشوده شد که سال هیجدهم به سر رسیده بود.
طلحه گوید: در مکتوب نعمان و حذیفه براى مردم ماه ها چنین آمده بود:
بنام خداى رحمان رحیم ـ این مکتوبى است که نعمان بن مقرن به مردم ماه بهزادان (حذیفه بن یمان به مردم ماه دنیار) مى دهد. جان ها و مال ها و زمین هایشان را امان مى دهد که کس دینشان را تغییر ندهد و از انجام ترتیبات دینشان منعشان نکند. مادام که هر سال به عامل خویش جزیه دهند از هر بالغ بابت جان و مالش به اندازه توانش و مادام که ره مانده را رهنمایى کنند و راه ها را اصلاح کنند و هر کس از سپاه مسلمانان را که به آنها گذر کند مهمان کنند که یک روز و شب پیش آنها بماند، و پیمان نگه دارند و نیک خواه باشند. اگر خیانت کردند و دگرگونى آوردند ذمه ما از آنها برى باشد (عبدالله بن ذى السهمین و قعقاع بن عمرو و جریر بن عبدالله شاهد شدند در محرم سال نوزدهم نوشته شد) (قعقاع بن عمرو و نعیم بن مقرن و سوید بن مقرن شاهد شدند در محرم نوشته شد)([5])
مؤرخ بزرگ ابوحنیفه احمد بن داود دینورى (متوفى 283 قمرى) درباره جنگ نهاوند مى آورد:
مردم (لشگر مسلمانان) آماده شدند و سوى نهاوند حرکت کردند و در جایى به نام «اسفیدهان» در سه فرسنگى نهاوند کنار دهکده اى به نام قدیسجان اردو زدند.
ایرانیان هم به فرماندهى مردان شاه پسر هرمز آمدند و نزدیک اردوگاه مسلمانان اردو زدند و گرد خود خندق کندند و هر یک از دو لشکر در جاى خود بودند. نعمان به عمرو بن معدى کرب و طلحه گفت عقیده شما چیست که این گروه در جاى خود مانده اند و بیرون نمى آیند و نیروهاى امدادى هر روز براى ایشان مى رسد.
عمرو گفت مصلحت آن است که شایع کنى امیرمومنان در گذشته است و با همه کسانى که همراه تو هستند عقب نشینى کنى. چون این خبر به ایشان برسد به تعقیب ما برآیند و آن گاه در برابر ایشان پایدارى خواهیم کرد.
نعمان چنان کرد... و جنگ را در روز سه شنبه و چهارشنبه و جمعه مى داند، مسلمانان پیروز شدند و ایرانیان گریختند و خود را به دهکده اى در دو فرسنگى نهاوند به نام دژ یزید رساندند و در آن متحصن شدند که حصار نهاوند گنجایش تمام ایشان را نداشت... تا این که حاکم منطقه نهاوند آمد و خطاب به کسانى که در حصار بودند گفت در حصار را بگشایید و فرود آیید که امیر شما را امان شما داده و درباره سرزمین شما با من صلح کرده است و آنان فرود آمدند و به همین سبب آن جا را ماه دینار نامیده اند.([6])
حمزه بن حسین اصفهانى به جاى ماه دینار کلمه ماه دینور را آورده و به خطا رفته است. اعثم کوفى نیز به هفتاد پیل کوه پیکر ایرانیان اشاره کرد و ملوک عجم را ذوالحاجب بن حداد و سفارین حرز و جهانگیر بن برزو و اسروشان بن اسفندیار مى داند و مى نویسد:
خبر به سرداران فرس رسید که لشکر اسلام با تعبیه تمام مى رسند. امر کردند تا آب نهاوند را بر زمین بستند تا لشکر مخالف نزدیک شهر نزول ننماید. نعمان با شوکت و تعبیه تمام در حوالى شهر آمد و در موضعى که آن را قبر الشهداء گویند نزول نمود. لشگرگاه ساخت و خیمه ها برپا کردند و اطراف لشگر نجار و چوب و گل مضبوط ساختند. سرخیلان لشگر فرس حکم دادند تا آهنگران از آهن خارخسک ساختند و بر گذرگاه انداختند. نعمان مردى از آبطال (:دلیران) عرب بخواند و گفت شنیده ام که نهاوند حصنى حصین دارد و برج و باروى او در غایت و متانت و استحکام. تو مردى کار آزموده اى، مى خواهم که برنشینى و برانى و حال حصار نهاوند را معلوم کنى و بر مخارج او مدخل آن واقف شوى.
گفت روز است و چون شب در آید بروم. تفحصى به سزا خواهم کرد. چون شب در آمد سلاح پوشیده بر نشست و به جانب نهاوند روى آورد و از یک جانب قلعه به طرفى دیگر مى گشت تا چهار حد حصار بدید و باز دانست و روى به لشگر خود آورد.
چون بر گذرگاه عبور کرد. اسب او ایستاد. هر چند تازیانه زد از جاى نجنبید. حیران شد و از اسب فرود آمد و در دست و پاى او تفحص کرد. ناگه خارى یافت از آهن سه گوش، تیزتر از خار مغیلان، و گذارنده تر از پیکان فولاد.
فى الحال خار را بیرون آورد و با خود داشت و برنشست و به لشگرگاه خویش آمد. نعمان را اخبار و احوال قلعه تقریر کرد و خار آهن سه گوشه را به نعمان نمود که مخالفان این نوع تعبیه ها کرده اند و بر گذرگاه ما خارها انداخته اند و چاه ها کنده اند.
لشگر از این ماجرا خبر باید کرد و از چنان مهلکان واقف مى باید نمود تا حاصر باشند و خود را از گذرگاه با خطر نگه دارند.
نعمان سران لشگر را طلبید و از استحکام و استعداد لشگر فرس و تدابیرى که مخالفان اندیشیده بودند یک و یک با همگنان خود گفت. على الصباح لشگر بیاراست و تعبیه نیکو ساخت. میمنه به اشعث بن قیس کندى داد و میسره به مغیرة بن شعبه سقفى سپرد و بر جناح طلیحه بن خویلد را نصب کرد و قیس بن هبیره المرادى را در کمینگاه نشاند و قلب به عمرو بن معدى کرب تسلیم نمود و از آن موضع کوچ کرد و بدان تعبیه به جانب شهر نهاوند روان شد.
چون نزدیک شهر رسید موجى انبوه از شهر بیرون آمده روى به جانب مسلمانان مى آمدند و دهل و نقاره مى نواختند و شمشیربازى مى کردند تا به لشگر اسلام نزدیک شدند مسلمانان نیز ساخته کار (جنگ) بودند.
میان هر دو لشگر جنگى عظیم شد. کافران مسلمان را تیرباران کردند و زخم ها زدند و متواتر حمله آوردند و مسلمانان نیز در حمله ایشان ثابت قدم بودند تا نایره کارزار از هر دو طرف افروزخته شد و از جانبین کشش و کشوشى بسیار رفت.
عاقبت الامر به مدد آسمانى مسلمانان غالب آمدند و هزیمت بر لشگر فرس افتاده، پشت به معرکه گریختند. مسلمانان ایشان را تعاقب نموده، مى زدند، مى کشتند و اسیر مى گرفتند...([7]) کوفى جنگ را سه روز دانسته و مى گوید بعد از جنگ مسلمانان شب را در نهاوند گذرانده اند.
به این ترتیب در شرح ماجراى جنگ نهاوند روایات و عقاید مشابه و مختلفى ابراز شده است. اغلب این راویان مسلمان بوده اند. از ایرانیان و از افراد لشگر آنها کسى روایتى نقل نکرده است. نقد و تحلیل این یک سو نگرى و مباحث مربوط به آن نیاز به کتابى جداگانه دارد. مسعودى به طور خلاصه مى نویسد:
«این جنگ نهاوند بود و عجمان سپاه فراوان داشتند و در آن جا مردم بسیار کشته شد که نعمان بن مقرن و عمرو بن معدى کرب و دیگران از آن جمله بودند و قبرشان تاکنون در یک فرسخى نهاوند مابین آن جا و دینور معروف و مشخص است.
از دیگر مورخین بزرگى که در این باره مطلبى نگاشته اند، مى توان به بلاذرى اشاره نمود. (مسعودى در مروج الذهب مى نویسد در باب کتابى بهتر از کتاب بلاذرى نمى شناسیم) وى در فتوح البلدان (نگارش سال 255 هجرى) به جنگ نهاوند پرداخته و به رغم گفته مسعودى، برترى خود را نشان نداده و آورده است:
«گویند چون در سال 19 هجرى یزدگرد از حلوان گریخت، پارسیان، خاصه اهل رى و قومس و اصفهان و همدان و نهاوند و دینور نامه به همدیگر نوشتند و سرانجام در سال بیست هجرى نزد یزدگرد فراهم آمدند.
یزدگرد، مردانشاه ابروبند (=ذوالحاجب) را سپهسالار ایشان گردانید. در فش کاویانى را نیز بیاوردند. عده مشرکین در آن روز شصت هزار، و یا به قولى صد هزار مرد بود.
و اما عمار بن یاسر به عمر نامه نوشته بود و وى را از حال پارسیان آگاه گردانیده بود. عمر نخست خواست که خود به جنگ ایشان رود. لیکن ترسید که امر تازیان در نجد و دیگر جاى ها پریشان گردد. خداوند پیروزى نصیب مسلمانان کرد.([8])
در میان روایات مختلفى که در شرح ماجراى جنگ نهاوند به جا مانده مطالب غیر واقعى نیز دیده مى شود([9]) و بسیارى از مورخین نیز به نقل از یکى از روایات اکتفا نموده اند. ابن اثیر همان مطالب طبرى را آورده و اما معتقد است که اموال مردم نهاوند مصادر شده و فرمانده جناحین لشگر ایران را زردق (زردک) و بهمن جاذویه آورده مى گوید: مسلمین هم بعد از فرار ایرانیان در همان روز داخل شهر نهاوند شدند. آن چه در آن جا از کالا و رخت و سلاح و اسباب گنج بود به دست آورده به سائب بن اقرع که امین بیت المال بود سپردند.([10]) در کتاب حبیب السیر نیز شرح این جنگ بزرگ چنین ثبت گردیده است:
«در سال بیست و یکم واقعه نهاوند اتفاق افتاد و در آن معرکه اهل اسلام را ظفر و نصرت دست داد. مجملى از کیفیت قضیه مذکوره آن که چون خبر عزل سعد بن ابى وقاص رضى الله عنه از ایالت کوفه به سمع یزدجرد بن شهریار رسید، فرحناک شده طریق اهتمام مسلوک داشت تا مردم خراسان و رى و همدان و نهاوند در باب محاربه مسلمانان با وى اتفاق نمودند و قریب صد و پنجاه هزار مرد تیغ گذار فراهم آورده فیروزان را که از جمله اعاظم عجم بود بر آن لشگر سرور گردانید.
و این خبر به مدینه رسیده امیرالمومنین عمر بنا به استصواب امیرالمومنین حیدر، نامه به نعمان بن مقرن مزنى که در کسکر اقامت داشت نوشت، مضمون آن که سردار لشگر عراق بوده به مقابله و مقاتله اهل شقاق پردازد و به روایتى پسر خود عبدالله را با پنج هزار مرد به مدد نعمان روان فرمود.
و چون نامه فاروق اعظم به نعمان رسید سپاه کوفه و بصره را جمع گردانید و به تهیه اسباب قتال پرداخت. متوجه نهاوند گشت و بعد از وصول بدان منزل در برابر فیروزان که در گرد معسکر خویش خندقى کنده بود، خیمه اقامت برافراخت و مغیرة بن شعبه را به رسالت روان ساخت.
و مغیره نزد فیروزان رفته او را به اسلام دعوت کرد و گفت اگر متقلد قلاده ملت حنیف نمى گردى جزیه قبول نماى. فیروزان هیچ یک از دو امر را قبول ننمود و چون مغیره بى نیل مقصود مراجعت کرد، نعمان بنا بر صواب دید طلیحه بن خویلدى دو کوچ باز پس نشست و فیروزان این معنى را بر عجز حمل نموده به پاى جسارت از خندق بگذشت و از عقب مسلمانان متوجه گشت.
و بعد از تلافى فریقین سه روز متعاقب نیران جنگ و جدال التهاب و اشتعال داشت و در روز سیم با آن که نعمان بن مقرن به سعادت شهادت رسید نسیم فتح و ظفر بر پرچم علم اهل اسلام وزید و حذیفة بن یمان به موجب وصیت امیرالمومنین عمر یا به اشارت نعمان صاحب را بت گشته لواى امارت بر افراشت و کفار عجم را مغلوب و منهزم گردانید. روى زمین را از خون دشمنان به رنگ شقایق النعمان ملون ساخت و فیروزان به ضرب تیغ قعقاع بن عمرو کشته گشته قرب ده هزار کس از لشگر عجم به سرحد عدم بشتافتند.
و اهل اسلام غنایم فراوان گرفته در نهاوند رحل اقامت انداختند و خمس غنایم را مصحوب سایب بن الاقرع به مدینه فرستاد. فتح نهاوند را فتح الفتوح نام نهاد. زیرا که بعد از آن عجیمیان را اجتماع معتد به تیسیر نپذیرفت.
و از جمله شهداى معرکه نهاوند یکى طلحة بن خویلد اسدى است که ذکر ارتداد و معاودت او با اسلام سبق ذکر یافت و به روایت احمد ین اعثم عمرو بن معدى کرب نیز در معرکه نهاوند به عالم عدم شتافت و همان سال دینور و همدان به طریقه موصالحه مفتوح شد و چون این اخبار به سمع یزدجرد بن شهریار رسید دل از ملک و مال برگرفته به اصفهان رفت»([11]).
بعضى نوشته اند فتح الفتوح آخرین نبرد ایران و عرب بود. در حالى که «بعد از جنگ نهاوند از طرف غالب شهرها و ولایات و قلاع ایرانى مقاومت هایى کوتاه یا طولانى صورت گرفته و سپاه عرب بدان آسانى که تصور مى رود به فتح ایران موفق نشد و فتح تمام ایران تا آن سوى جیحون تا اواسط عهد خلافت بنى امیه به طول انجامید و در برخى از نواحى مانند مازندران و دیلمان و گیلان و دماوند و برخى از مواضع ماوراء النهر نیز ایرانیان تا قسمتى از دوره خلافت بنى العباس مقاومت شدید کردند.»([12])
با این جنگ، مسلمانان راه جدیدى را براى عبور و اقامت لشگریان خود اختیار نمودند که به نام «راه نهاوند» معروف شد. ابن اثیر مى نویسد: «عمر بن خطاب، عبدالله بن عبدالله را مامور فتح اصفهان کرد و او را با لشکر بصره تقویت نمود و آنها از راه نهاوند براى انجام ماموریت حرکت کردند.»([13])
به این ترتیب بعد از جنگ نهاوند و فرار یزد گرد، ایران به قسمتى از متصرفات مسلمانان تبدیل گردید و شهرهاى مهمى چون نهاوند مقر لشگریان اعراب و مهاجران مسلمان شدند. ورود اسلام به ایران مهم ترین تحول در تاریخ این کشور به شمار مى آید. با سقوط ساسانیان پشت ایران نشکست.([14]) بلکه ایرانیان فرصت یافتند تا در فضاى باز اسلامى استعدادهاى درخشان خود را شکوفا سازند و با انتخاب مذهبى مترقى و جامع براى استقلال واقعى خود کوشش نمایند.
[1]- همان منبع: 105.
[2]. البلدان، ابن واضح یعقوبى.
[3]- رسالة تحقیقات سرحدیه مهندس باشى (مشیر الدوله)، به اهتمام محمّد مشیرى، م. ص 72.
[4]- فتوح البلدان بلاذرى، ص 120.
[5]. تاریخ طبرى یا تاریخ الرسل و الملکوت، تألیف محمّد بن جریر طبرى، ترجمه ابوالقاسم پاینده، جلد 5، ص 1930 تا 1959.
[6]. اخبارالطول دینورى، ترجمه دکتر دامغانى، ص 172.
[7]. الفتوح، خواجه محمّد بن على بن المعروف با عثم الکوفى، مترجم مستوفى الهرورى، ص 71.
[8]. فتوح البلدان احمد بن یحیى البلاذرى، ترجمه دکتر آذرنوش، ص 63.
[9]. مروج الذهب و معادن الجواهر، مسعودى، ترجمه پاینده، جلد 1، ص381.
[10]. کامل ابن اثیر 3: 18.
[11]. حبیب السیر، تألیف خواندامیر، جلد 1، ص 486.
[12]. خلاصه تاریخ سیاسى، اجتماعى و فرهنگى ایران، دکتر ذبیح الله صفا: 60.
[13]. کامل ابن اثیر 3: 8.
[14]. یکى از کسانى که سرافرازى ایران را با حکومت ساسانى قرین مى داند آقاى پورداود ایران پرست است (اگر پرسى از کیش پورداود جوان پارسى ایران پرستد) که مى سراید:
به تاراج رفت آن چه بد سیم و زر *** ز ایوان شاهنشه دادگر
سپاه عمر زى نهاوند رفت *** سرافرازى از کوه الوند رفت
در آن سرزمین پشت ایران شکست *** بلند اخترش گشت چون خاک پست
پس از چارصد سال فرومهى *** ز ساسانیان تخت آمد تهى
- ۵۰۱۶
- ادامه مطلب