- جمعه ۲۸ شهریور ۹۳
پیش از بیان کرامات آن حضرت، مقدمه اى را مبنى بر این که کرامت از چه پیدا میشود، براى خوانندگان عزیز میآوریم.
از مسلّمات مذهب ما است که اگر انسانى به وظایف و تکالیف مقرّره خود از واجبات و محرّمات عمل نماید; یعنى چیزهایى را که ذات اقدس پروردگار عزیز از او خواسته است به جا آورد و از چیزهایى که منع نموده است خوددارى کند، نزد آن پروردگار به مقامى بلند و منزلتى ارجمند خواهد رسید.
از این روست که وقتى انسان در اثر مصاحبت و همنشینى با معصومین پاک (علیه السلام) و در شعاع نور علم و دانش آنان، معرفت و معنویت دریافت کرد و نیز در سایه عبادت و مناجات، جان او نورانى و ملکوتى شد، هم خود به مقامى بلند و معنویتى سرشار میرسد و هم باکسب این گونه فیضها ونوانیّت ها میتواند، براى دیگران، وسیله تقرّب و واسطه درک فیض و برآورده شدن حاجت و رفع نقمت محسوب شود; حضرت عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام) نیز به چنین مرحله اى دست یافته بود.
پس اگر بنده اى در طریق بندگى و اطاعت پروردگار خود باشد، بهتر، برتر و عزیز میشود:
بندگى کن تا که سلطانت کنند *** تن رها کن تا همه جانت کنند
بنده شیطانى و دارى امید *** تا ستایش همچو یزدانت کنند
در بسیارى از آیات قرآن کریم، تقرّب مؤمن و درجه و مقام او نزد پروردگار بیان شده است و ما به عنوان شاهد، چند آیه ذکر میکنیم:
«لهم درجاتٌ عِنْدَ رَبَّهُمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رزقٌ کَریمٌ ([1]); براى مؤمنان درجهها و مراتبى نزد پروردگارشان است با آمرزش و روزى نیکو».
در سوره دیگر براى غایت و فایده نماز شب چنین آمده است: «وَ مِنَ الْلَیْلِ فَتَهَجَّدْ بِه نافِلَةً لَکَ عسى أنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً; پاسى از شب را پس نماز بگزار! این وظیفه اى اضافى براى توست. امید است تو را به مقامى شایسته برانگیزاند!»
در شب، نافله و عباداتى که براى تو است انجام ده، زیرا که شاید برانگیزد تو را پروردگارت با مقام پسندیده و در سوره حجرات آیه سیزدهم در خلقت بشر از یک مرد و زن در آخرش میفرماید: «إنَّ أکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ أتْقکُمْ ([2]); به درستى که گرامیترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شما است».
در آیه دیگر میفرماید: هر کس عمل نیک کند، مرد باشد یا زن، به شرط این که ایمان به خدا داشته باشد، ما او را در زندگانى خوش و با سعادت زنده میگردانیم و اجرى بسیار بهتر از عمل نیکى که کرده به او عطا میکنیم.
لذا اگر ما بارها دیده یا شنیدهایم که از آستان مقدّس حضرت عبدالعظیم (علیه السلام)، دردمندانى دواگرفته، حاجت مندانى به مطلوب خود رسیده و بیمارانى شفا گرفتهاند، به همین دلیل بوده است; زیرا جلالت، عظمت، مقام، درجه حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) و توجّه حضرات ائمه هدى (علیه السلام) به آن حضرت نشان میدهد که وى از مقرّبین درگاه الهى است و از کسانى است که قرب و درجهاش نزد خدا و رسول محفوظ و مسلّم است; شاهد بر این معنا گذشته از اخبار زیارتش که گذشت، کرامات و مشاهداتى است که در این چند قرن از حرم ملکوتى و با صفاى آن حضرت به وقوع پیوسته و دلیل بر عظمت و مقام آن بزرگوار شمرده میشود.
ما در این مختصر تعدادى از کرامات این سیّد کریم را از کتابهای معتبر و از اشخاص مورد وثوق براى خوانندگان عزیز نقل مینمایم، تا چهره کامل ترى را در اذهان عمومى نسبت به آستان ملکوتى حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام)، ترسیم نموده، تا بدین وسیله مشمول شفاعت آن حضرت شویم.
لازم به ذکر است که از سوى آستان ملکوتى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) کتابى به عنوان «سرزمین کرامت» به چاپ رسیده که بالغ بر بیست کرامت در آن نقل شده است.
] کرامت 1[
مؤلف کتاب «زندگانى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) و شخصیّت دو امامزاده مجاور آن»([3]) معجزه و کرامتى که براى خود او اتّفاق افتاده در تألیفاتش ([4]) ذکر مینماید، که به شرح زیر است:
«در عهد صباوت و کودکى که از عمرم حدود پنج سال بیش نگذشته بود، روزى به همراه برادر بزرگم به پشت بام خانه رفته و خواستیم از گذرگاه باریک و تند میان حیاط خلوت و حیات بزرگ، بگذرم. ناگهان در میانه راه دچار سرگیجه شدم و با از دست دادن تعادل خویش بى اختیار از ارتفاع هفت مترى سقوط نموده و با صورت و سر به کف حیاط زمین خوردم و بخشى از آجرها و مصالح ساختمانى نیز پس از سقوط رویم ریخت و به جراحات من افزود.
بر اثر سقوط از دیوار و ریختن مصالح ساختمانى بر من، صداى مهیبى در خانه طنین انداز شد; به گونه اى که همه خانواده سراسیمه از درون منزل بیرون ریخته و به ناگاه با پیکر در هم شکسته و بى روح و آغشته به خون من رو به رو شدند.
اهل خانواده، از دیدن آن منظره وحشتناک فریاد سردادند و بر اثر شیون و فریاد آنان همسایگان آگاه شدند و منزل مملو از زن و مرد و پیر و جوان شد. گر مادر و بستگانم صحنه غمبار و رقّت انگیزى را پدید آورده بود.
در این میان، برخى از بستگان به سرعت خود را به حرم مطهّر امامزاده حمزة بن موسى (علیه السلام) میرسانند و مرحوم پدرم را از آن جا به منزل آورده و از جریان آگاهش میسازند و عدّه اى دیگر به سراغ پزشک میروند.
به طورى که به من گفتهاند، پیکر بى حسّ و حرکت مرا در ملافه اى قرار داده و چند نفرى آن را به مطبّ مرحوم دکتر تقى خان سالارى، پزشک معروف شهر رى میبرند و ایشان پس از معاینه دقیق و کنترل علایم حیات اظهار میدارند که: «متأسّفانه این کودک مرده است. او را ببرید و پس از تیمّم دادن، به خاک بسپارید».
و این بدان جهت بود که شکستگى پیشانى و صورت و گردن و دیگر قسمتهای بدن و خونریزى شدید و بسیار زیاد، دیگر جایى براى غسل دادن نمانده بود، لذا گفت که بدنم را تیّمم دهند.
بستگان و آشنایان پس از شنیدن اظهار پزشک سرشناس شهر، از حیات و زندگى من ناامید میشوند و با شیون و گریه بسیار، پیکر مرا به دوش کشیده و براى مراسم دفن و کفن آماده میشوند. مرحوم پدرم- که خدا او را غریق رحمت و احسان خویش سازد و در جوار اولیاى خود او را جاى دهد- خطاب به بستگان و همسایگان میگوید: «در این مورد شتاب نکنید، شما او را به خانه انتقال دهید، اجازه و فرصت دهید تا من به حرم مطهّر سیّدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) شرفیاب شوم شاید بتوانم زندگى مجدّد و شفاى فرزندم را بگیرم در غیر این صورت به خانه باز نخواهم گشت».
با این سخن، بستگانم پیکر درهم و شکسته و بى جان مرا به خانه میآورند و در درون پلاسى در گوشه اطاق قرار داده و بر گرد آن حلقه عزا و سوگوارى زده و مردم نیز براى عرض تسلیت و دل دارى به مادر و خانواده و بستگانم شروع به رفت و آمد میکنند. از آن سو پدرم بى درنگ به حرم مطهّر حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) تشرّف یافته و به آن سیّد الکریم توسّل جسته و شفا و زندگى و حیات من و بینایى چشم خود را تقاضا میکند و با همه وجود به عرض میرساند که: «مولاى من! سرورم! آقایم! تا زندگى و شفاى پسرم را برایم از خدا نگیرید من به خانه باز نمیگردم».
شرایط عجیب و رقّت بارى پیش آمده بود: از یک سو پدرم در حرم به دعا نشسته و زندگى مرا میطلبید و از سوى دیگر، بستگانم در کنار پیکر بى روحم سوگوار و بلاتکلیف بودند.
کم کم مردم شهر رى و اهالى منطقه، زبان به نکوهش و ملامت پدر و بستگانم گشوده و میگفتند: «آخر این چه اصرار بى جایى است که شما دارید؟ شما مرده را روى زمین نهاده و انتظار زنده شدن او را میکشید؟ به جاست که او را بردارید و به خاک بسپارید و آن گاه از خداى بنده نواز فرزند دیگرى به جاى او بخواهید».
امّا پدرم به طورى که به من نقل شده است، به نظرات مردم توجّه نکرده و به توّسل خالصانه و جدىّ خویش ادامه داده و تا شب سوّم هم چنان مصرّانه خواسته خویش را میخواهد.
شب سوّم بود که در عالم خواب متوّجه میشود شخصیّت گران قدر و فرزانه اى به او میگوید: «.. اما بینایى چشم خودت دیگر باز نمیگردد; چرا که مقدّرات این است و امّا فرزندت را به اذن آفریدگار توانا و مهر و لطف او شفا بخشیدیم، بپا خیز و به خانهات بازگرد!».
پدرم به ناگاه از خواب بیدار میشود و بى اختیار از شادمانى فریاد میکشد و خدمت گزاران حرم مطّهر حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) را بیدار مینماید که: «پسرم به طور قطع زنده شده است; چرا که الان در خواب دیدم که حضرت او را شفا بخشیده است».
وى در همان ساعت از شب از حرم مطهّر به خانه باز میگردد و هنگامى که پشت دروازه خانه میرسد صداى شادمانى مادرم را میشنود که میگوید: «یکى به حرم برود و به پدرش اطلاّع دهد که فرزندت به لطف خدا زنده شده است».
پدرم درب منزل را میکوبد و میگوید: «باز کنید خودم آمدم و خود خوب مى دانم که حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) پسرم را به من بازگردانیده و او را شفا بخشیده است».
سه روز پس از اعلان مرگ من از سوى پزشک، بار دیگر مرا به مطب او میبرند و از او تقاضا میکنند که مرا معاینه نموده و زخمهای پیکرم را پانسمان و شکستگیهای مرا درمان کند.
پزشک یاد شده، نخست عصبانى میشود که: «شما مرده را سه روز نگاه داشتهاید؟ چرا دفن نکردهاید؟ و براى چه باز نزد من آوردهاید؟».
اما پس از اصرار بستگانم مرا میپذیرد و پس از معاینه شگفت زده میبیند که بدنم گرم است و قلب کار میکند و سایر علایم حیاتى در من موجود و وضعیّت رو به بهبودى است، لذا با دیدن این شرایط بى اختیار فریاد میکشد که: «این معجزه حضرت مسیح است».
اما پدرم ضمن اداى احترام به حضرت عیسى بن مریم (علیه السلام) میگوید: «نه! این کرامت از مولا و سرورم حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) است».
سرانجام پزشک یاد شده، زخمها را پانسمان میکند و شکستگیها را میبندد و داروى لازم را براى بهبودى و باز یافتن صحت کامل میدهد و بدین سان من به زندگى دیگرى باز میگردم، ولى براى این که، این کرامت را فراموش نکنم، اثر آن در پیشانى و صورتم باقى مانده است. پس به شکرانه این عنایت در تاریخ 1365 هـ . ق کتابى در شرح حالات حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) نگاشته و در سال 1367 هـ . ق به همّت آقاى محمّد على علمى به چاپ رساندم».
نگارنده، در سالهایی که در جوار حضرت على بن موسى الرضا ـ علیه آلاف التحیة الثناء ـ در مدرسه علمیّه امام حسن مجتبى (علیه السلام) (متعلّق به استاد اخلاق مرحوم آیة الله سعیدى کاشمرى) مشغول به تحصیل معارف اسلامى و علوم حوزوى بود، با حضرت حجّة الاسلام و المسلمین حاج شیخ محمّد شریف رازى (رحمه الله) آشنا شده و از ایشان، این کرامت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) را که براى خود او به وقوع پیوسته بود، شنیده است.
] کرامت 2[
ملّاباقر نورى مازندرانى در کتاب «روح و ریحان یا جنّة النعیم»([5]) خود، کرامتى باهره و معجزه ظاهره اى را که براى یکى از علماى تهران به وقوع پیوسته و خود آن شخص با دست خود و به زبان عربى، داستان و چگونگى وقوع این معجزه را، خدمت مؤلّف کتاب مذکور فرستاده، نقل مینماید; ما ترجمه را براى خوانندگان عزیز بیان میداریم: از کرامات حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام)، که در زمان ما ظاهر شد، براى جناب فاضل امجد و استاد ممجّد آقاى جمال الدّین خلف مرحوم حجة الاسلام حاجى ملّا اسدالله بروجردى ـ طالب ثراه ـ بود، که در سال 1297 هـ . ق هفت روز از ماه صفر المظّفر مانده بود اتّفاق افتاد.
در طرف راست سر من، غدّه اى بزرگ سر برآورد که باعث رسوایى و فضیحت بود، به علّت این که هر وقت بر منبر مى نشیتم و از مصائب خاندان عصمت و طهارت (علیه السلام) سخن و مرثیّه سرایى و روضه میخواندم، عادت بر این داشتم، عمّامه خود را از سر بردارم و این باعث نمایان شدن آن غدّه میشد و حواس دیگران متوجه غده بزرگ سرم گشته و دیگر به مرثیه توجّه نداشتند و کمتر متوجه مرثیه بودند.
لذا براى گریز از این وضع دستمالى را بر سر انداختم، ولى چاره کار نشد، بلکه بیشتر باعث تمسخر و پرت شدن حواس میشد و از طرفى هم به این کار یعنى برداشتن عمامه در حین ذکر مصیبت، عادت پیدا کرده بودم و نمیتوانستم آن را ترک نمایم، ناچار براى مداواى غدّه به پزشکان مراجعه کردم و همه اظهار داشتند که: پوست سر باید شکافته شود و چرک غدد از آن خالى شود. راه حل دیگرى ندیده و من از این کار ترس و وحشت داشتم، لذا براى مداواى این درد به اطباى مدرسه دارالفنون، که به خوبى در علم طبابت مشهور و به عمل پزشکى قدیم و جدید مطّلع و حاذق بودند رفتم، ولى متأسّفانه آنها هم، علاج درد را منحصر به شکافتن پوست سر و برداشتن آن غدّه میدانستند. با کمال یأس و ناامیدى، اوّل ماه رجب المرجب، به حسب عادتى که داشتم، به زیارت سیّدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) مشرّف شدم و چند ساعتى در زاویّه مقدسه روضه مطهّره، معتکف شده و مجاور شدم.
در همین اوقات، از غفلت خود بیرون آمده و به خود گفتم: «اى انسان بیچاره، چرا غافلى و به این آستان عرش نشان توسّل نمیجویی و شفاى درد و دواى مرض خود را از این ذرّیه پاک رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) نمیخواهی؟ مگر خداوند منّان غبار مزار این فرقه حقّه را شفاى امراض و اسقام قرار نداده است». لذا در همان وقت، به روضه مقدّسه منوّره معظّمه حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) داخل شدم، و از براى استخلاص از این غده، به محضر آن حضرت ملتمس و متوسّل شدم و عرض کردم:
نیامد برت دردناک از غمى *** که ننهادى بر خاطرش مرهمى
اى آقاى من! و اى صفوه فرزندان حضرت امام حسن مجتبى (علیه السلام)! چه میشد نزد خداوند منان شفاعت مینمودی و بر من منّت میگذاردی و مرا از این غدّه خلاص و به احسن وجه مداوا میفرمودی و مرا از تمسخر دیگران نجات میدادی! پس تا توانستم عجز و لابه کردم و هر آن چه از زیارت دانستم خواندم و از غبار قبر و شبکههای ضریح مطهّر بر سر و موضع غدّه مالیدم و به قهقرى برگشتم و به تهران وارد شدم.
روز بعد متوّجه شدم که صلابت و سختى آن غدد کم شده و بر جستگى و بر آمدگى آن از بین رفته است و سوراخ کوچکى ظاهر شد و رطوبات و اخلاط فاسده که در آن غدد جمع شده بود، ریخته شد و در یک هفته، به کلّى اثرى از آن باقى نمانده بود.
مرحوم ملاباقر نورى مازندرانى اضافه میکند: آنچه خود و جمعى دیگر و اطبا دیده بودند، از آن موضع و محلّ اثرى نیافتند والحق اى کرامت مانند کرامت حضرت حجة الله امام عصر- ارواحنا وارواح العالمین له الفداء- است ([6]).
اى خواننده گرامى! باید این حرمهای فروزان و مشاهد شریفه اختران تابناک را ارج نهیم و هر چند مدّت براى عرض ادب به محضر قدسى این ذریه پاک رسول الله (صلى الله علیه وآله وسلم) شرف یاب شده و مشکلات دینى و دنیائى و شفاعت آخرت را از آنها درخواست نماییم، بخصوص در شأن این بزرگوار طبق روایات موجود، به زیارت وى وعده بهشت داده شده است.
] کرامت 3[
کتاب «زندگانى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام)» از سرى تألیفات حضرت حجة الاسلام و المسلمین آقاى صادقى اردستانى است که با قلم بسیار ساده و روان نوشته شده و چند دفعه هم به چاپ رسیده است. دو کرامت از حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) نقل شده است که از قرار زیر میباشد:
مرحوم آیت الله حاج سیّد أحمد زنجانى، از قول مرحوم «حاج محمّد تهرانى»، پدر مرحوم آیة الله حاج شیخ عبّاس تهرانى، نقل میکند، که مردى به نام «هدى خان» که از دوستان او محسوب میشد و در راه آهن بین تهران و شهر رى کار میکرد، به سکته مبتلا شد و بدن او مانند یک قطعه گوشت، بى حرکت ماند. اضافه بر این سراسر بدن او یک پارچه زخم و جوش شد. این وضعیّت چند ماه طول کشید، به طورى که همه دوستان و آشنایان از «هادى خان» ناامید میشوند و او هم چنان در بستر مرگ میماند، و دیگر کسى حتّى از دوستان هم به دیدار و احوال پرسى او نمیروند. بارى، بیمارى جسمى از یک طرف و کناره گرفتن دوستان از طرفى دیگر، ناراحتى و عذاب روحى «هادى خان» را بیشتر کرد و به همین دلیل دلش میشکند. در چنین وضعى که وى از همه جا و همه کس قطع امید میکند، از بستگان خود درخواست مینماید، هر طورى شده بدن مجروح و نیمه جان او را به حرم آن حضرت میبرند. او شب را به نماز و عبادت و گریه و زارى و دعا و توسّل میگذراند. در همان شب حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) را در خواب میبیند که بالاى سر او آمده و میگوید: امشب باید بروى و شب جمعه بیایى!
هادى خان را با زحمت از حرم برگرداندند و همان طور که دستور داده شده بود، شب جمعه او را به حرم باز میآورند.
شب جمعه نیز در حرم به گریه و زارى و توّسل مشغول میشود، تا این که به خواب میرود. در عالم خواب حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) از محضر رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) تقاضا میکند، این مرد دردمند به ما متوسّل شده است. آن گاه رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) میفرماید: اى مرد! از جاى خود حرکت کن، تو دیگر دردى ندارى!
در چنین حالى، هادى خان از خواب بیدار میشود و خود را صحیح و سالم میبیند و به تهران مراجعت میکند و سه شب مجلس جشن و چراغانى ترتیب میدهد; سپس با پاى خود به اداره و محلّ کار خود باز میگردد!
همه کارگران و حتى تعدادى کارگر مسیحى، که وضعیّت قبلى هادى خان را به چشم خود دیده بودند و اکنون نیز با چشم خود او را صحیح و سالم مشاهده میکنند، این بهبودى را نتیجه امداد دست غیبى میشمارند. بعد از این مرحله وى به اداره کرمانشاه منتقل میشود و مشغول به کار میشود و بعد از چند سال از دنیا میرود.
مرحوم آیة الله حاج شیخ عبّاس تهرانى نیز میگوید: من این خاطره را به خوبى به یاد دارم. ([7])
] کرامت 4[
شیخ محمّد شریف رازى مینویسد: «جهت تحصیل علوم دینى از شهر رى به دارالعلم قم رفتم و در آن جا با یکى از طلاب فاضل آن حوزه به نام شیخ حسن صالحى لاهیجى، که واقعاً از اخیار و صلحا بود، رفاقت پیدا نمودم. زخمى در گوش شیخ حسن پیدا شده بود که جراحت زیاده از حد بروز داده و بسیار او را اذیّت مینمود و رایحه فاسد بوى بدى هم داشت که خود داعى از او تنفّر داشتم و این مرض بیش از یک سال با او بود و به هر طبیبى که مراجعه میکرد، فایده و نتیجه اى نمیدید.
ناچار از قم براى درمان به تهران آمده و به یکى از اطباى معروف که متخصص در امراض گوش بود، مراجعه کردم. آن طبیب تشخیص داد که این مرض سالک است. پس از اخذ نسخه آن طبیب، چون از منزل او بیرون آمدم، با خود گفتم: من که از مراجعه به دکترها خسته و رنجور شدم و علاجى هم از آنها ندیدم چرا پس مراجعه به داروخانه حقیقى و شفاخانه خدایى حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) نکنم. از همان جا به شهر رى و به زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) مشرّف شدم و عرض حاجت نمودم و مقدارى از گرد ضریح منوّرش برداشته و براى استشفاء بدان زخم مالیدم و از حرم آن حضرت بیرون آمدم. در صحن شریفش دست بدان زخم گذارده دیدم که خشک شده است. دیگر نزد طبیبى نرفتم و پس از چند روز مرض به خوبى بهبودى گرفت و اثرى از آن باقى نماند که گویا اصلاً زخمى نبوده است.
شیخ محمّد شریف رازى اضافه میکند: در مدّت عمر و زندگانى کوتاهم بسیار از اشخاص را دیدم که در امراض مزمنشان متوسّل به مشهد حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) شده و پس از چند روز با سلامت و عافیت کامل بیرون آمدند و به همین طریق در حاجات و مطالب مهمشان توسّل جسته و با برآورده شدن مقاصدشان، کرامت آن حضرت را در السنه و افواه مردم پخش و مزیّن مجالس مینمایند ([8]).
] کرامت 5[
أحمد صادقى اردستانى کرامتى را از حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) در کتاب خود نقل نموده که به شرح زیر میباشد:
در سال 1342 هـ . ق در «کارخانه عالى نسب» تهران، به خاطر مسامحه راننده اى به نام «محمّد» ورقه رسید یک محموله تجارتى، به وسیله صاحب فروشگاهى ناپدید میشود و حیثیّت و آبروى آن راننده مذهبى به طور دردناکى ضربه میبیند و براى وى زندگى شرافت مندانه اش تلخ و زهرآگین میشود. یکى از همشهریان نگارنده (اردستانى) به نام «حاجى رجب» که اهل حال و معنویّت بود و حتى گاهى شبهای جمعه با پاى پیاده از تهران به زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) میرفت، از ماجراى دردناک آن راننده مطلّع شد. بعدازظهر پنجشنبه اى، حاجى رجب براى دعا و درخواست حاجت محمّد، که پیدا شدن رسید محموله و اعاده حیثیّت بود، به حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) مشرف شده و شب را در آن مکان مقدّس بیتوته نمود و بعد از ظهر همان جمعه به تهران بازگشت و به محمّد نوید داد، فردا، شنبه، رسید محموله پیدا میشود، امّا باز هم باید به صاحب آن فروشگاه که مظنون به ناپدید کردن رسید است، مراجعه شود.
صاحب فروشگاه که مسامحه او سبب گم شدن ورقه رسید محموله میشود، شب جمعه یا شنبه خوابى میبیند که ناچار میشود، براى پیدا شدن رسید جدیّت بیشترى به خرج دهد و بالاخره رسید مزبور پیدا میشود و محمّد نیز مطّلع میشود، اما براى این که در میان کارگران کارخانه آبرویش ضربه دیده بود، از دریافت برگه رسید به طور خصوصى و پنهانى خوددارى میکند و شرط تحویل آن را در کارخانه و در حضور کارگران قرار میدهد. این کار همراه با جشن و چراغانى عملى میشود و به برکت و کرامت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) آب رفته به جوى باز میگردد و محمّد حاجت روا میشود.
] کرامت 6[
یکى از کرامات ظاهره آن حضرت در ابتداى سکونتشان در رى بود، کما این که اهالى رى هم آثارى بزرگى و جلالت و شأن این سیّد بزرگوار را در سیماى حضرتش دیدند و دانستند که از برگزیدگان خاص خداست. آن کرامت این بود که مردم میدیدند که آن حضرت روزها از سرداب خانه مسکونى خود، بیرون آمده و داخل باغى تشریف میبردند و آن قبرى که فعلاً در جوار مرقد شریف اوست، زیارت میکردند و میفرمودند: «هذا قبر رجل من ولد موسى بن جعفر (علیه السلام); این قبر مردى از فرزندان امام موسى کاظم (علیه السلام) است». این خود از کرامات بزرگ و مکاشفات عجیبه آن سیّد کریم بود که در حال حیات او ظاهر شده است و مردم رى هم با بروز این کرامت به تجلیل و احترام فوق العاده آن حضرت کوشیدند و به محضرش میشتافتند و از کلمات حکمت آمیز و سخنان و احادیث وى بهره مند میشدند. بسیارى از علما و بزرگان احتمال دادهاند که آن قبر، مرقد پاک و منوّر حضرت حمزه فرزند امام موسى کاظم (علیه السلام) بوده باشد که در این زمینه مفصّلاً بحث خواهد شد ([9]).
] کرامت 7[
یک لوستر بزرگ و گران قیمت در سال 1354 به آستان حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) هدیه شد، که تا مدّتها کانون توجّه بود.
صرف نظر از ارزش مادى این لوستر باعظمت که آن روز بیش از 600 هزار تومان خریدارى شده بود، نکته جالب، علّت اهداى آن توسّط یکى از هموطنان ارمنى بود.
در این باره یکى از خادمان چنین نقل میکند:
یکى از ارامنه در اصفهان مواجهه با مشکلى میشود که از رفع آن عاجز میماند و کاملاً امید خود را از دست میدهد.
شبى که مصادف با شب 21 ماه مبارک رمضان بود، او در حالى که قصد عزیمت به اصفهان داشت، در ترافیک سنگین خیابان شهید رجایى متوقّف میشود. این ازدحام به دلیل انبوه اتومبیلهایی بود که از تهران رهسپار حرم عبدالعظیم (علیه السلام) بودند. او متوجه میشود که اتومبیلها در یک خط ممتد به سمتى متمایل میشوند که در انتهاى آن گنبد و گلدسته اى میدرخشد.
پیش خود گفت: من صاحب این گنبد و بارگاه را نمیشناسم، ولى مطمئناً این مردم براى حل مشکلاتشان، از این بارگاه چیزى دیدهاند که این گونه به سویش سرازیر شدهاند و سپس در دل خود این سخن را میگذراند:
خداوندا! به حق این آقا، که در نزد تو عزیز است، نظرى هم به ما بفرما!
در همان حال نیّت میکند که اگر مشکل لاعلاجش بر طرف شود، هدیه اى براى حرمش بیاورد...
دو روز بعد، آن هموطن ارمنى به تهران آمد، چندین لوستر فروشى را زیر پا گذاشت با این که یکى از مرغوبترین لوسترهاى موجود را خریدارى نمود و در حالى که تلألویى از اشک در چشمانش موج میزد، این لوستر را تحویل دفتر آستانه داد و ماجرایش را براى یکى از خادمان تعریف کرد و به او گفت:
- خداوند به واسطه این آقاى بزرگوار و صاحب این بارگاه مشکلم را حل کرد. آمدهام به عهد خود عمل کنم. خواهشم این است که از طرف من ایشان را زیارت کنید و آستانهاش را ببوسید...([10])
] کرامت 8[
مرحوم علّامه آقا شیخ محمّد تقى بافقى، از مراجع عالى قدر و مبارزى بود که در زمان حکومت استبدادى رضاخان به شهر رى تبعید شد; این شخصیّت معنوى و الهى منشاء برکات و صاحب کراماتى در این شهر بود و مردم شهر رى در مدّت اقامت ایشان از این چشمه فیض بهرهها بردند.
در آن سالها، مرحوم علّامه بافقى در مسجد پشت حرم، که امروز به نام مسجد آقا شیخ محمّد تقى خوانده میشود، اقامه نماز میکرد.
یکى از روزهاى محرم که در این مسجد روضه خوانى برپا بود، طلبه غریبى که به منظور خواندن روضه در مجالس روضه خوانى ایّام محرّم به شهررى آمده بود، به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) رفت.
عباى این طلبه پاره و مندرس بود و او در این فکر بود که چگونه با این عبا به مجلس روضه خوانى برود. در همین افکار رو به حرم کرد و با سیّدالکریم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) چنین گفت: «اى آقا! عنایتى به ما کن».
از حرم که بیرون آمد از کسى پرسید: این جا تکیه یا روضه خوانى کجاست؟ مسجد پشت حرم را نشان دادند. وقتى به مسجد رسید، آقا شیخ محمّد تقى بالاى منبر بود. وارد مسجد که شد نگاهش متوجه آقا شیخ شد که با سر به او اشاره میکند و پاى منبر را نشان میدهد. به عبارتى از او دعوت مینماید که پاى منبر بنشیند. طلبه همان کار را میکند.
صحبت و منبر آقا شیخ که تمام میشود، ایشان به طرف آن طلبه میآیند و ضمن سلام و علیک و احوالپرسى میپرسد: شما عبا میخواستید؟ طلبه پاسخ میدهد: بله، ولى نه از شما! آقا شیخ میگوید: بله، درست است، شما از سیّدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) خواستهاید. سپس دست او را گرفت به منزل میبرد و عباى حواله شده را تقدیم آن طلبه میکند ([11]).
] کرامت 9[
در اواخر دوره قاجار که تولیت آستان مقدّس حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) به عهده مرحوم آقا میر (متولى باشى) بود، آصف الدوله حاکم تهران شد.
آصف الدوله داعیه تولیت آستانه را نیز داشت و تصوّر میکرد، آستانه باید زیر نظر حاکم تهران اداره شود. در مقابل این ادّعا، متولى باشى زیر بار نمیرفت و استدلالش این بود که تولیت مربوط به حاکم شرع است.
کشمکش میان آصف الدوله و متولى باشى به جایى رسید که آصف الدوله مأمورینى را براى جلب متولى باشى فرستاد تا بلافاصله او را دستگیر و زندانى کنند.
مأموران به هنگام غروب به آستانه رسیدند، که در این زمان «مراسم چراغ»([12]) شروع شده بود، و شخص متولى باشى نیز در آن حضور داشت. ماموران قصد بازداشت او را میکنند، که خدّام از آنها میخواهند رخصت بدهند مراسم چراغ تمام شود.
مرحوم آقا میر، خطبه مراسم را خوانده و به سراغ چراغها رفت. اوّلین چراغ را در جاى مخصوص نهاد، اما در مورد بقیّه از روشن کردن چراغها خوددارى کرد و رو به حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) نمود و عرض کرد:
«یابن رسول الله!«حاکم ارسنى»([13]) فرستاده دنبال «من سیّد حسنى»، تا جوابش را ندهى به چراغت حاضر نمیشوم». این را میگوید و از حرم بیرون میآید. خدمه از ماموران میخواهد که شب را مهلت بدهند تا صبح.
صبح که فرا میرسد، ماموران آماده بردن متولى باشى میشوند، امّا هنوز چند قدمى نرفته بودند که دو نفر پیک از تهران میرسند. آن دو نزدیک میآیند، سلام میکنند و به ماموران مى گویند: مزاحم آقا نشوید!
ماموان پاسخ میدهند: این دستور جناب آصف الدوله است.
پیک میگوید: آصف الدوله دیشب به دل درد گرفتار شد و مرد...([14]).
] کرامت 10[
یکى دیگر از کرامات حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) شفاى دختر بچه اى است که مبتلا به مرض سرطان بود. داستان شفا یافتن وى را از کتاب «سرزمین کرامت»([15]) براى شما خوانندگان عزیز نقل میکنیم.
در کتاب مذکور نوشته شده است که:
«سرطان، سرطان روده از نوع پیشرفته، سه چهارم رودهها از بین رفته است، متأسفم!».
آنچه که آقاى صالحیان میشنید این کلمات نبود، پژواک یک فریاد، یک ضجّه از درون بود که در مغزش میپیچید. سعى کرد، تقلا کرد تا صداى دکتر حمیدى را واضح تر بشنود.
- آقاى دکتر، معناى حرفتان چیست؟
- آقاى صالحیان، وظیفه من این است که حقایق را بى پرده بگویم. شهامت داشته باشید و آن را بپذیرید. کارى نمیتوانم بکنم!
- یعنى هیچ امیدى براى «ملیکا» نیست؟ بنشینیم مرگش را ذره ذره تماشا کنیم؟
حرف شما این است؟!
این کلمات به سختى از گلویى که گلوله اى از بغض، راه آن را بسته بود خارج میشد.
طنین پدر از سینه بر میخواست. مثل صداى باد در صحرایى وهم انگیز.
پاکتى انباشته از عکس، برگههای آزمایش خون، سیتى اسکن و سونوگرافى بر دستانش سنگینى میکرد.
دکتر اتاق را ترک کرد و او را زیر بار فضاى سنگین غم، تنها گذاشت. دکتر حمیدى متخصص و جراح کودکان بیمارستان آسیا، ملیکا کوچولو را پس از بیست روز از بیمارستان مرخص کرد.
اما خانواده ملیکا کسانى نبودند که تنها با اظهار نظر یک پزشک از پا بنشینند و دست از تلاش بردارند. دکتر سجّادى، دکتر مشایخى، دکتر جعفرى نژاد و دکتر کیهانى در بیمارستان آراد; هر یک، آزمایش و بررسیهای جداگانه اى انجام دادند، ولى تشخیص همان بود; سرطان. سرطانى که هر ساعت پنجه زهر آگین را بیشتر مى فشرد و چون شعله اى در خرمن هستى ملیکا زبانه میکشید.
حال ملیکا روز به روز وخیم تر میشد. شکمش به شدّت ورم کرده بود و خبر از فاسد شدن بخش دیگرى از رودهها میداد.
دکتر کولانلو یکى دیگر از پزشکانى که به سراغش رفته بودند، تأکید کرد که باید براى یافتن نوع سرطان، نمونه بردارى شود. اما ورم طحال این اجازه را نمیداد. معناى این حرف قطع همه رشتههای امید بود، تا این شمع کوچک چه موقع خاموش شود: ده روز، بیست روز، شاید یک ماه دیگر.
تنها یک جا باقى مانده بود: بیمارستان شرکت نفت. دکتر کلانترى جراح این بیمارستان، تنها اقدامى را که حاضر به انجام آن بود، آندوسکوپى از رودهها بود. او فقط در همین حد مسئولیت میپذیرفت.
زمان عمل تعیین شد: دوشنبه 9 آبان ماه 1373.
اما این جراحى چه امیدى در بر داشت؟
خانواده ملیکا، حالا خود را در اعماق چاهى عمیق و ظلمانى، انباشته از «چکنم» هایى که هیچ راه حلى را نمیشد از آن بیرون کشید، مییافتند. اما از همین نقطه، روزنه اى رو به آسمان، گشوده شد و پرتوى به قعر ناامیدى تابیدن گرفت یعنى: توسل و کوبیدن آستان سیدالکریم.
ایّام فاطمیه است. جمعه شب، یا بهتر بگویم 30/1 بامداد شنبه 7 آبان ماه.
خانواده سادات صالحیان همه در صحن حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) جمعاند. پدر، مادربزرگ، خاله، عمه و... همه براى ملیکا، این دختر 5/3 ساله شیرین زبان گرد آمدهاند. آمدهاند تا با توسّل به اولیاالله، دخترشان را به زندگى برگردانند. آمدهاند تا آبروى مقربّین درگاه الهى را شفیع قرار دهند. آبروى که چون با اشک محبین میآمیزد، سد تقدیر را میشکند.
درب حرم بسته است. هوا سوز دارد، اما سوز جمع استخوان سوزتر است.
یکى از خادمان با دیدن این گروه آشفته، متوجه میشود که مسئله مهمى پیش آمده است.
هوا، آه سرد میکشد، آنان میلرزند. خادم وقتى مطلع میشود این خانواده ساداتاند، میگوید: شما بچههای صاحب بارگاه هستید. حالا که قرار بر ماندن دارید بیایید درب حرم را برایتان باز کنم.
آنان به داخل حرم میروند و در کنار ضریح سیّد الکریم (علیه السلام) بیتوته میکنند.
کسى نمیداند آن شب عجیب تا سپیده صبح چگونه گذشت; اما به طور قطع، دعاها و نمازهاى آن جمع بین ملائک زبان زد شد; شاید ملائک نیز آنان را همراهى کرده باشند.
چرا که فرداى آن شب...
یکشنبه 8 آبان بیمارستان شرکت نفت، ملیکا را براى انجام عمل فردا صبح آماده کردهاند. اما خبر میرسد یکى از اقوام دکتر کلانترى از دنیا رفته است و دکتر فردا عمل نخواهد داشت. دوشنبه 9 آبان: با توجّه به تغییر روز عمل، ملیکا را بار دیگر براى انجام آزمایشات جدید به واحدهاى آزمایش خون، سیتى اسکن، سونوگرافى و... میبرند. پاسخ آزمایشها و عکسها براى فردا آماده میشود.
سه شنبه 10 آبان: اتاق عمل آماده است. دکتر کلانترى به طور معمول، یک بار دیگر نگاهى سطحى به آخرین نتایج عکسها و آزمایشها میاندازد. اما آن چه که در آنها میبیند، نگاه بهت زدهاش را به برگهها و عکسها میدوزد. پرستار را صدا مى زند. حتماً اشتباهى رخ داده است و تکرار آزمایش خون; هر دقیقه یک آزمایش. نخیر، اشتباهى در کار نیست! همه آزمایشها آثار بهبود و سلامتى را گواه میدهند.
مادر ملیکا با تشویش از دکتر میپرسید:
آقاى دکتر چه اتفاقى افتاده است؟
- خانم صالحیان، نمیدانم چه بگویم; یا دستگاهها و تخصص ما اشتباه کرده است; یا این که واقعاً معجزه اى رخ داده است. اما مطمئناً این ما و دستگاهها تا به حال اشتباه نکردهایم...
ملیکا از بیمارستان مرخص شد، در حالى که اثرى از بیمارى در او نبود، ولى خانواده هنوز هم مضطرب و نگران بودند.
تا این که یک شب مادربزرگ ملیکا در عالم رؤیا خوابى دید که قلب خانواده را مطمئن کرد.
او تعریف کرد: دیدم در جمع عدّه اى از بانوان هستم. آنان را نمیشناختم. بانوان راهى باز کردند. یکى از آنان ندا داد: امام سجّاد (علیه السلام) تشریف میآورند. با اشتیاق جلو رفتم تا امام (علیه السلام) را زیارت کنم. آقا آمد صورتش مثل مهتاب. زبانم بند آمده بود میخواستم براى ملیکا دست به دامنش شوم، نمیتوانستم. آقا (علیه السلام) خود به طرف من آمدند و فرمودند: دیگر براى چه نگرانید آن دختر شفا گرفت.
این نتیجه توسّل به حرم ملکوتى حضرت سیّدالکریم عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) بود که منجر به شفاى ملیکا شد.
[1]. انفال (8) آیه 4.
[2]. حجرات (49) آیه 13.
[3]. زندگانى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام)، رازى: 124.
[4]. اختران فروزان رى و طهران: 7; کرامات صالحین: 16.
[5]. روح و ریحان: 537-538.
[6]. روح و ریحان: 537-838. چون عبارات آن به سبک پارسى قدیم بود، از سوى مؤلف تصرّفاتى در آن صورت گرفته است.
[7]. الکلام یجرّ الکلام 2: 213.
[8]. زندگى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام)، محمّد شریف رازى: 126.
[9]. مستدرک الوسائل 3: 613.
[10]. سرزمین کرامت: 50-51.
[11]. سرزمین کرامت: 33-34.
[12]. مراسم چراغ که هنوز هم به هنگام غروب هر روز مرسوم است، شامل سنّتى است که طى آن خدمه آستانه پاس خدمت را به یکدیگر تحویل میدهند. این مراسم خطبه مخصوصى دارد که به هنگام این جا به جایى خوانده میشود.
[13]. منظور ارسنجان است.
[14]. سرزمین کرامت: 27-29.
[15]. همان: 11.
- ۱۳۶۷۷
- ادامه مطلب