- يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳
از بررسى آثار و متون تاریخى بر مى آید که داعى، شخصى با روحیات ممتاز و از طرفى داراى خصوصیات متضاد بوده است. روحیه دلیرى، جنگجویى، جسارت و شهامت وى اگرچه با ذوقیات علمى و ادبى وى قابل جمع بوده و به همین جهت وى را یک انسان خود ساخته آن عصر، تبدیل ساخته است. ولى نقل بعضى از ارباب تراجم و تاریخ، پیرامون افراط وى در خونریزى مى تواند ناشى از اغراق و یا احیاناً تحت تأثیر مورخان و ترجمه نویسان مرتبط با دستگاه عباسى باشد.([1])
از جمله منابعى که در مورد سخت گیرى و بى رحمى داعى اغراق نموده اند از متقدمین محمد بن جریر طبرى، ابن اثیر، و ابونصر بخارى و ابوالحسن عمرى و از متأخرین محمد تقى سپهر صاحب ناسخ التواریخ هستند.
ابوالحسن عمرى نسابه، از دانشیان قرن پنجم هجرى مى نویسد:
«الشریف الامیر الداعى الحسن صاحب العجائب بطبرستان، دعا الى نفسه و سفک الدماء و اباد العباد و البلاد»([2])
امیر شریف، حسن داعى، صاحب کارهاى عجیب در طبرستان، او مردم را به سوى خود دعوت نمود، و خون هاى زیادى ریخت و باعث انهدام آبادى ها شد.
طبرى در تاریخ خود و ابن اثیر به متابعت از وى نوشته است که از اقدامات انتقام جویانه داعى، به آتش کشیدن شهر چالوس بوده است که به تصور همکارى مردم آن دیار و تسلیم شهر به یعقوب لیث توسط داعى انجام شد. وى مردم چالوس را به سبب خیانت به حکومت علوى و همراهى با صفاریان، این چنین عقوبت نمود.([3])
ابونصر بخارى، متوفاى بعد از سال 341 هـ . ق در این باره مى نویسد:
«قتل حسن بن زید الداعى ایام ولایته جماعة من کبار العلماء و الاشراف و سادات العلویة»([4]) در ایام حکمرانى حسن بن زید داعى، جماعتى از بزرگان علماء و اشراف و سادات علوى به شهادت رسیده اند.
محمدتقى سپهر مى نویسد: داعى نسبت به عده اى از اهالى و برجستگان طبرستان بیمناک بود که مبادا با او از در حیله و خیانت برآیند. بنابراین چاره کار را در آن دید که همه آنها را از دم تیغ بگذارند. به همین جهت اظهارتمارض کرده و سپس دستور داد تا مرگ وى را شایع و اعلام کنند. طبق دستور قبلى جنازه داعى رادر مسجد قرار دادند تا بر او نماز گزارند. در این هنگام مخالفین وى، در مسجد دست به شمشیر برده و آماده ایجاد فتنه بودند که داعى از جاى جسته و به همراه سربازان تعلیم دیده اش که از قبل براى این منظور تدارک شده بودند، بر فرصت طلبان تاخته و در صحن مسجد، همه آنها رااز دم تیغ گذراند.([5]) بعضى از مستشرقین نظیر «رابینو» اغراق را از این حدّ نیز گذرانده و نوشته اند که حسن بن زید، دستور داد، جنازه جمعى ایشان را در گودالى داخل مسجد قرار دادند.([6])
پرواضح است که در استحکام و دوام حکومتى که در محاصره دشمنان داخلى و خارجى بوده و خصوصاً از سوى خلفاء عباسى دائماً در معرض خطر مى باشد. قاطعیت در فرماندهى وى شیوه برخورد با مخالفین امرى طبیعى قلمداد شود. معمولا در آغاز هر سلسله اى که با نوعى جنبش عمومى و جوشش احساسات جمعى مواجه است، افراط کارى هایى در قلع و قمع مخالفان مشاهده مى شود! جنبش علویان از این قاعده مستثنى نیست. داعى کبیر با این که شخصى عدالتخواه بوده است، به جهت مقتضاى زمانه و تجربه اى که در خروج و شهادت علویون قبل از خودش دیده بود، نهایت سعى را در حفظ و مراعات احتیاط در همه جوانب داشته و در این باب بعضاً افراطى عمل کرده است. ابن اسفندیار مى نویسد: حسن بن زید، هر آفریده را که هوادار عباسیان بود، عقوبت مى کرد.
شدت قاطعیت داعى، در برخورد با بعضى از علویانى که در دستگاه حکومتى وى دچار سوء مدیریت و در مبارزه با دشمنان گریخته بودند، شدیدتر بوده است. از جمله قضیه مربوط به حسین بن احمد بن محمد بن اسماعیل بن محمد بن عبدالله الباهر بن امام زین العابدین(علیه السلام) و عبیدالله بن على بن حسن بن حسین بن جعفر بن عبدالله بن حسین الاصغر بن امام زین العابدین(علیه السلام)است که از سوى داعى، حکومت قزوین، زنجان و ابهر را داشتند و در جنگ موسى بن بغا عامل خلیفه عباسى، صحنه را ترک کرده و گریخته بودند. معروف است که به امر داعى و جهت عبرت سائرین در همان سال یعنى 258 هـ.ق در برکه آبى غرق شدند.([7])
از جمله کسانى که به جرم خروج علیه داعى مجازات شد، حسن بن محمد بن جعفر بن عبدالله بن حسین الاصغر بن امام سجاد(علیه السلام) بود که با داعى نسبت خویشى نزدیک داشت و پسر خاله او بود. وى هنگام حکومت بر شهرستان سارى به دلایلى که معلوم نیست به دشمنان علویان تمایل پیدا کرده بود و خطبه به نام سلاطین خراسانى منصوب از جانب عباسى ها مى نمود.([8])
تمامى این گفته ها، بر فرض صحت کامل، مى تواند حاکى از روحیه خلل ناپذیر داعى و اعتقاد شدید وى در بسط حکومت علویان دانست و در این باب وى از خطاى نزدیکان نیز چشم پوشى نمى کرد.
مورّخان قدیم و معاصر به فضائل علمى و ادبى داعى اذعان دارند که به نمونه هایى از نقل قول آنان اشاره مى شود:
میرزا عبدالله افندى درباره او مى نویسد: «وى از بزرگان علماء شیعه و سادات و از جمله والیان امامیه محسوب شده و حاکم به حق بوده است که به داعى شهرت یافته و اهالى طبرستان جملگى با وى بیعت نمودند. او در مذهب شیعى([9])]زیدى[ بود و شناخت عمیقى نسبت به فقه و علوم ادبى عرب داشت.»([10])
قاضى نورالله شوشترى در شرح حال حسن بن زید، ضمن توصیف او به داعى خلق الى الحق نوشته است: «او شعار تشیع را در طبرستان رواج داده و به امر به معروف و نهى از منکر پرداخت.»([11])
علامه سید محسن امین مى نویسد: «کان الحسن بن زید الداعى مع شرف نسبه و کرم حسبه، عالى الهمة، شجاعاً حازماً، ثاقب الرأى، متواضعاً، جواداً، کریماً، عارفاً بمواقع الکلام متعطفاً، محسناً الیهم، کثیر البرّ بهم;([12]) حسن بن زید داعى، علاوه بر شرافت و بزرگى نسب و کرامت گذشتگانش، شخصى با همتى بلند، شجاع، دور اندیش، داراى نظرى محکم، فروتن، بخشنده، با گذشت، عارف به علم کلام، با عاطفه به مردم و نیکوکار بوده است.»
محمد بن زید (270 ـ 287 ق)
محمد بن زید، برادر حسن بن زید (داعى کبیر)، دانشمندى فقیه، ادیب، عارف و شاعر بود.([13]) وى به سال 270 هجرى جانشین حسن شد. او پیش از آن، برادر را در استمرار نهضتش یارى داده بود و مقام علمى و معنوى و سابقه او در نهضت، سبب شد که داعى کبیر، در اواخر عمرش از مردم و خواص براى او بیعت بگیرد. محمد بن زید، به هنگام مرگ برادر در گرگان بود. چون خبر درگذشت حسن را شنید، به سوى سارى حرکت کرد; اما سید ابوالحسین احمد بن محمد بن ابراهیم، داماد داعى کبیر، از فرصت استفاده کرد و از مردم آمل براى خود بیعت گرفت و جمعى از بزرگان دیلم را با بذل و بخشش، با خود همراه کرد و اموال و خزائن داعى را تصرف کرد و به چالوس رفت و مدت ده ماه حکومت نمود.
از طرفى، محمد بن زید، در سارى لشکرى فراهم آورد و به سوى چالوس حرکت کرد و از غفلت ابوالحسین در آن جا بهره برد و او را دستگیر کرد و به آمل آورد و خزائن به غارت رفته داعى را از او پس گرفت. سپس او را به سارى فرستاد تا کسى از وى اطلاعى پیدا نکند.([14]) وى در سال 272 ق، به رى حمله برد،([15]) ولى موفقیتى به دست نیاورد و به آمل بازگشت. وى وقتى از انصراف حمله سپاه حاکم خراسان رافع بن هرثمه به گرگان خبردار شد، توانست بدون درگیرى آن جا را تصرف کند.
محمد بن زید با اسپهبد، یکى از حاکمان محلى، اختلاف پیدا کرد و زمین هاى او را تصرف کرد. اسپهبد، نزد حاکم خراسان رافع بن هرثمه رفت و با حمایت او به جنگ محمد بن زید آمد و او را شکست داد. رافع، افزون بر خسارت وارد کردن بر مردم، از حاکم دیلمان بر عدم همکارى با محمد، پیمان گرفت. رافع، حتى اموال امانتى محمد نزد حاکم دیلمان را گرفت([16]) و مناطقى از جمله رى و قزوین را بر محدوده حاکمیت خود افزود; اما محمد بن زید، بار دیگر به جمع آورى نیرو و یارى دیلمیان و حمایت جستان، در نواحى چالوس با محمد بن هارون، نماینده رافع، به جنگ پرداخت و مغلوب شد.
رافع، داعیه استقلال در سر داشت و معتضد، خلیفه عباسى، به همین دلیل، خراسان را به عمرو بن لیث واگذار کرد. عمرو به مقابله با رافع برخاست کرد و او را شکست داد. رافع به طبرستان فرار کرد([17]) و با محمد بن زید، به این شرط که گرگان از آن او باشد، بیعت نمود.([18]) پس از چندى، رافع در درگیرى با عمرو، شکست خورد و به خوارزم رفت; لیکن مردم آن جا به سبب ظلمش او را کشتند و سرش را براى عمرو فرستادند. وى نیز سر را نزد معتضد عباسى فرستاد.([19])
از این به بعد، طبرستان و گیلان، تحت تسلط محمد بن زید قرار گرفت([20]) و وى به اداره امور آن جا پرداخت، به طورى که آوازه همت، مروت، دانش، سخاوت، امانتدارى و وفاى او در همه جا پیچید.([21])
در همین حال، میان عمرو بن لیث و امیر سامانى جنگ در گرفت و امیر سامانى، خراسان را به تصرف درآورد و معتضد عباسى، حکومت خراسان و مناطق دیگرى را به او سپرد. اسماعیل سامانى، پس از قتل عمرو بن لیث، در فکر گسترش قلمرو خود بود و محمد بن هارون را براى جنگ با علویان به طبرستان فرستاد. در درگیرى میان آن دو، پیروزى براى علویان رقم خورد; ولى محمد بن هارون با نیرنگ، دستور عقب نشینى سپاه را صادر کرد که سبب از هم پاشیدگى سپاه محمد بن زید شد و موجبات شکست آنان را فراهم ساخت. محمد بن زید در این درگیرى کشته و فرزندش اسیر شد.([22])محمد بن هارون، سر محمد را با فرزند اسیرش، زید به بخارا نزد امیر سامانى فرستاد، او هم زید را زندانى کرد. زید چندى بعد از زندان آزاد شد و در بخارا سکنا گزید.([23])
آنچه از منابع تاریخى بر مى آید، این مقدار را مسلم مى نماید که محمد بن زید مانند سلف خویش یعنى داعى کبیر، شخص فوق العاده ممتازى بوده و به ویژه در بعضى از جهات، منابع موجود خصوصیات مهمى از وى نقل کرده اند که همگى دلالت بر خصلت هاى والاى انسانى دادگرى، رأفت و شفقت و همچنین فضایل والاى اخلاقى در داعى است.
ابوالحسن عُمَرى نسّابه در همین باره مى نویسد:
«و محمد بن زید، جلیل القدر، ظهر بعد اخیه و کان ذا جود و شفاعة و مروءة و له عقب الى الیوم; محمد بن زید، سیدى جلیل القدر بود. او پس از برادرش ظهور کرد و صاحب جود و شفاعت و مردانگى و بخشش بود. نسلش تا به امروز تداوم دارد.»([24])
سید ضامن بن شَدْقَم، درباره وى مى نویسد:
«کان عالماً عاملا فاضلا کاملا قام بالدعوة بعد موت اخیه سنة 271 بجرجان و طبرستان; او عالمى عامل و فاضلى کامل بود. بعد از مرگ برادرش در سال 271 هـ . ق در گرگان و طبرستان قیام نمود.»([25])
زرکلى در الاعلام مى نویسد: «محمد بن زید فرزند اسماعیل حالب الحجارة و مشهور به صاحب و امیر طبرستان و دیلم، که بعد از وفات برادرش حسن بن زید، عهده دار امارت گردید و جنگ هاى فراوانى در زمانش اتفاق افتاد، شخصى شجاع، فاضل و داراى مکارم اخلاقى و صاحب دانش عظیمى در ادبیات عرب، شعر و مطلّع در تاریخ بوده است»([26])
در کتاب التحف شرح الزلف درباره وى نوشته شده:
«و عزت الذریة الطاهرة فى ایّامه و ایّام اخیه، و قام بهما سوق العدل و التوحید، و نفى الجبر و التشبیه و سائر المذاهب الردیة من القدر و الارجاء و اما اشبه حالهما بقول القائل:
لو کنت ادرکت النبى محمداً *** اثنى علیک آى الکتاب المنزل
احییت دین الله بعد ممانه *** و نصرته و الخلق اجمع خذل
والناس اما مارق و منافق *** او مسلم مستسلم متذلل»([27])
وى عزت دهند ذریه پاک ]رسول خدا(صلى الله علیه وآله)[ در ایام حکومت برادر و خودش بود. در این دوره، عدل و خداپرستى را برپاداشت و جبر و تشبیه و سایر مذاهب باطل از جمله قدریه را از بین برد و نیکوترین مدح درباره او سروده مقاتل بن ضریر است که سروده;
اگر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را درک مى کردى، به تو درود مى فرست اى نشانه کتاب خدا.
تو دین خداوند را پس از مرگ رسولش زنده کردى، و یارى و جمع کردى مردمان را در حالى که پراکنده بودند.
ابن اسفندیار پیرامون فضایل اخلاقى داعى مى نویسد:
«آوازه همّت، مروّت، علم، سخاوت، امانت و وفادارى او در عالم منتشر شده بود و از عرب و عجم و روم و هند ملوک و اکابر به مؤاخات او رغبت مى کردند و عقل و ثبات و فضل او برکات آن بزرگوار دهان به دهان گفته مى شد و بعین کمال راه یافت.»([28])
ابن جوزى مى نویسد:
«آورده اند که روزى به دیوان عطاء نشسته بود و حشم او جامگى مى داد، مردى را پیش او آوردند، پرسید که تو از کدامین قبیله اى؟ گفت: «عبدالشمس» گفت: از کدام بطن (یا تیره عبدالشمس) هستى؟ مرد خاموش شد. باز گفت مگر از نوادگانِ «یزید بن معاویه» هستى که پاسخ نمى دهى؟
مردم (که ظاهراً از حسن انصاف داعى مطلع بوده و مى دانست در امان است) پاسخ داد، آرى، داعى گفت: اى جوان، تو مگر نمى دانستى که باطالبیّه (و سادات علوى) نباید (رو به رو) بود. (گویا داعى مى خواست این فرد را امتحان کند). ناگاه سادات علویّه، شمشیر از نیام کشیده و اراده کشتن او را کردند. در این هنگام داعى بر سر ایشان فریاد کرده و آن ها را از این کار منع کرد و آن مرد را نفقات و چارپاى داد و (براى اطمینان از امنیت او و این که آسیبى بین راه به وى نرسد) معتمدانى را با او همراه کرده و تا مقصد گسیل داشت.»([29])
این کرم و بزرگوارى حاکى از روح بلند و سرشت نیکوى داعى بوده و بى جهت نبود که به خاطر همین نحوه سلوک شهره عام و خاص گردید.
قاضى نورالله شوشترى جریان دیگرى را نیز به همین نحو نقل کرده و مى نویسد:
«دو نفر که با هم مخاصمه کرده بودند جهت فصل خصومت، نزد داعى محمد بن زید رفتند.
نام یکى از این دو نفر معاویه و نام دیگرى على بود. محمد بن زید پس از شنیدن مطالب این دو نفر (به مزاح یا جهات دیگر) تبسّمى نمود و فرمود: حکم میان شما دو نفر ظاهر است (شاید اشاره به حکم میان معاویه و على(علیه السلام) در تاریخ نموده و از این باب قصد مزاح کرده باشد) پس از آن، کسى که معاویه نام داشت گفت: ایهاالامیر به نام ما مغرور مشو (و به ظاهر اسامى ما منگر) زیرا پدر من از اکابر و بزرگان شیعه بود و به واسطه آن چه در بلاد اهل سنت مى بود از روى تقیّه نام مرا معاویه نهاد و این مرد (که نامش على است) پدرش از کبار نواصب (و دشمنان معصومین(علیهم السلام)) بوده و از ترس شما نام على را بر خود نهاده است (در این جا بود که) داعى تبسّمى کرده و به او احسان فرمود.»([30])
قاضى نورالله قضیه را از ابن کثیر نقل کرده و شرح زیادى در این باب نداده است; ولى از نحوه ماجرا که در منابع دیگر از جمله کامل ابن اثیر نیز آمده است بر مى آید که داعى شخصى مهربان و با شفقت بوده و حتى نسبت به مخالفین با عطوفت و مهربانى رفتار مى کرده است زیرا از نقل این قضیه بر مى آید که شخص على نام که ظاهراً داعى به نفع وى قضاوت کرده، شخصى ناصبى بوده باشد.
داعى در مدت حکومت هفده ساله اش، اهمیت فراوانى بر گسترش تعلیم و تربیت شیعى داشته است. وى نسبت به علماء و ادباء نهایت مهرورزى را ابراز نموده و این طایفه را گرامى مى داشت. در همین دوره جمع کثیرى از سادات حسنى و حسینى به طبرستان مهاجرت نمودند و محمد بن زید، مقدم همه ى آنان را محترم مى داشت و به آنان نیکى مى کرد. سادات نیز در آسایش کامل بسر مى بردند و با جان و دل در رکاب او بودند و در اکثر جنگ ها او را همراهى مى کردند.
از اقدامات مورد توجه داعى، که حاکى از دقت وى در اجراى عدالت بین مردم بود، تقسمى از اراضى بین زارعین محروم است.([31])
از جمله اقدامات مهم دیگرى که داعى در مورد آن مبادرت ورزید، ساخت قبّه و بارگاه بر مرقد مطهّر و منوّر امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، فرستادن سالانه سى و دو هزار دینار به بغداد، نزد یکى از اشخاص مورد اعتماد شیعه به نام محمد بن ورد عطار که وى مامور پخش آن بین سادات علوى بود.([32]) او همچنین بارگاه حضرت عبدالعظیم حسنى، پسر عموى خود را در شهر رى که به عنوان مقبره شجره نام داشت ساخت.([33])
رابینو از اقدامات داعیان علوى در ساخت مساجد و درمانگاه براى مردم سخن گفته است([34]) که به نظر مى رسد سهم محمد بن زید در این خصوص ممتاز بوده است.
مورخان و بزرگان انساب مى نویسند: محمد بن هارون در سال 287 هـ . ق در جنگى نزدیک گرگان (گنبد قابوس) او رابه شهادت رساند و سر او را برید و تنش را در کنار قبر محمد دیباج بن امام جعفر صادق(علیه السلام) دفن کردند.([35])
به هر حال شرح حال وى به تفصیل در کتب تاریخ ذکر شده که جهت اطلاع بیشتر به منابع زیر مراجعه فرمایید.([36])
حسن بن على اطروش،([37]) ناصر کبیر([38]) (301 ـ 304 ق)
محمد بن هارون، پس از پیروزى بر محمد بن زید، با حمایت حاکمان محلى براى مدتى بر طبرستان فرمانروایى کرد. ناصر کبیر، پس از کشته شدن محمد بن زید ـ که از یاران همیشگى او بود ـ قیام کرد و چون از حمایت حاکمان محلى طبرستان برخوردار نبود، به رى پناه برد.
پس از مدتى، محمد بن هارون براى مخالفت با سامانیان، با ناصرکبیر بیعت کرد; ولى امیر سامانى، سپاهى را روانه طبرستان کرد و بر آن جا تسلط یافت. سامانیان در آغاز با مردم آن جا رفتار خوبى داشتند; ولى پس از مدتى تغییر روش دادند و با برخورد خشن و گرفتن مالیات سنگین از مردم، سبب نارضایتى آنان شده، زمینه قیام مردم را فراهم ساختند.
در مدت سیزده سال حکومت سامانیان بر طبرستان، ناصرکبیر در دیلمان و گیلان به فعالیت فرهنگى پرداخت و پایگاه هایى براى خود در برخى نواحى ایجاد کرد. وى، شاگردانى را تربیت کرد و به مناطق مختلف فرستاد و در دوره حکومت خود، توانست بسیارى از مردم را که بر دین زرتشتى بودند، مسلمان کند.([39]) وى براى استمرار حرکت خود و توجه دادن مردم به اسلام، در شهرها مساجدى بنا کرد.([40])
مردم طبرسیتان که از کارگزاران سامانى ستم بسیار دیده بودند، ناصر کبیر را به قیام تشویق کردند و او با کمک نیروهاى آماده، کارگزاران سامانى را از آن جا اخراج کرد و بر طبرستان، تسلط یافت. وى فرزندش ابوالحسن احمد را به رویان([41]) و حسن بن قاسم را به چالوس([42]) و عبدالله بن حسن حقیقى را به سارى فرستاد.
استقبال مردمِ آمل از ناصر کبیر، قابل وصف نیست. وى، همراه آنان به منزل حسن بن زید، پایه گذار دولت علویان، وارد شد. برخورد نیکوى او با مردم که همراه با عدل و انصاف بود، حاکى از فضل و تقواى او بود([43]) و همین برخورد او موجب شد حاکمان نواحى طبرستان و دیلم با او بیعت کنند. گرچه بعضى از حاکمان محلى با او درگیر بودند; ولى حمله دوباره سپاه سامانى بر طبرستان و شکست آنان، سبب شد تا بار دیگر حاکمان محلى دست از مخالفت با او بردارند.
وى پس از استقرار حکومت، به امور مذهبى و معنوى مردم پرداخت و امور اجرایى طبرستان را به حسن بن قاسم سپرد. ناصر کبیر، او را به گیلان و دیلمان فرستاد([44]) تا حاکمان محلى آنجا را به اطاعت فرا خواند; امّا حاکمان محلى با وعده حسن را فریفتن و با تحریک آنان، وى دست به شورش زد و ناصر کبیر را دستگیر کرد و به قلعه لاریجان فرستاد.([45]) مردم آمل، رفتار زشت او را با ناصر کبیر نپسندیدند و گفتند: «شما با امام خویش، این روا دارید، مسلمان نباشید و بدتر از شما در جهان، قومى نتوانند بود».([46])
لیلى بن نعمان، که از سرداران دیلم و نایب ناصر کبیر در گیلان و سپس سارى بود، به محض اطلاع یافتن از زندانى شدن ناصر، بى درنگ به آمل آمد و حسن بن قاسم را دستگیر و اطرافیان او را پراکنده کرد. سپس، ناصر کبیر را آزاد ساخت و حکومت را به او سپرد.
ناصر کبیر، حسن بن قاسم را بخشید و به گیلان تبعید کرد و پس از مدتى، شفاعت فرزندش ابوالحسین احمد را در حق او پذیرفت و آزادش ساخت. ابوالحسین، دخترش را به عقد حسن درآورد و ناصر کبیر، حکومت گرگان را به او سپرد([47]) و ابوالقاسم جعفر، فرزند دیگرش را به یارى حسن بن قاسم فرستاد; ولى ابوالقاسم، میانه خوبى با او نداشت، به او کمک نکرد و ترکان گرگان، او را به شهر راه ندادند. وى نیز به ناچار به قلعه هاى آن جا پناه برد و بعد از مدتى به آمل برگشت و سپس به گیلان رفت.
پس از مدتى، ناصر کبیر، حکومت را رها کرد و آن را به دامادش، حسن بن قاسم، که وى را شایسته رهبرى مى دید، سپرد و خود به امور دینى مردم پرداخت و از تمام نقاط جهان براى استفاده از دانشش نزد او مى آمدند.([48])وى به سال 304 هجرى درگذشت.
اقوال مورّخان درباره اطروش
در بسیارى از کتب تاریخى فصلى براى حسن بن على الاطروش گشوده شده و هر مورّخى در خور حال خود و شأن این سید جلیل القدر، مطالبى نوشته اند که به برخى از آن ها اشاره مى شود:
ابواسماعیل طباطبا، از دانشیان انساب در قرن پنجم هجرى مى نویسد;
«او در دیلم خروج کرد و امیر آن جا شد...»([49])
عاصمى مى نویسد: «در جیل و دیلم به سال 284 هـ.ق قیام نمود، کارش بالا گرفت تا این که در سال 304 هـ.ق در خلافت مقتدر عباسى وفات یافت.»([50])
طبرى مورّخ شهیر درباره او مى نویسد: «و لم یرالناس مثل عدل الاطروش و حسن سیرته و اقامته الحق;([51]) مردم همانند عدالت اطروش و نیکوئى روش او و برپایى حق، ندیده بودند.»
مسعودى مى نویسد: «و قد کان ذافهم و علم و معرفة بالآراء و النحل، و بنى فى الدیلم مسجد:([52]) او صاحب فهم و دانش و معرفت به آراء و مذاهب بوده و در دیلم مسجد بنا کرد.»
شیخ طوسى(رحمه الله) او را از اصحاب امام هادى(علیه السلام) ذکر مى نماید. نجاشى او را امامى مى داند و مى نویسد در تشیع اثنى عشرى کتاب هایى دارد.([53])
ابن اثیر، تمام جنگ ها و وقایع دوران او را به ثبت رسانده و از او به شایستگى یاد مى کند.([54])
ثعالبى او را مدتى ساکن در استرآباد نوشته است و اضافه مى کند که
او از افاضل علویان، و از اعیان اهل ادب بود. نامه اى به ابوالحسن على بن عبدالعزیز قاضى نوشته که در اوج فصاحت و بلاغت و در نظم و نثر است.([55])
ابن ابى الحدید نیز درباره وى مى نویسد: «شیخ الطالبیّین و عالمهم و زاهدهم، و ادیبهم و شاعرهم...; بزرگ طالبیان و دانشمند و زاهد ایشان، ادیب و شاعر آنها بود.»([56])
ابن طقطقى مورخ و نسابه درباره او چنین گوید: «هو الناصر الکبیر صاحب الدیلم، الفقیه الشاعر المصنف امام الزیدیه، احد ائمة الزیدیة الکبار; او ناصر کبیر و صاحب دیلم بود. فقیهى شاعر، نویسنده و امام زیدیه و یکى از بزرگ ترین امامان زیدى به شمار مى رفت.»([57])([58])
صفدى نمونه اى از اشعار او را ذکر نموده و وفات او را در سال 304 هـ.ق در آمل نوشته است.([59])
افندى در ریاض العلماء مى نویسد: «والناصر الکبیر، هذا من عظماء الامامیة و ان کان الزیدیة ایضاً یعتقدونه و یدرجونه فى جملة ائمتهم و یظن انه زیدى و لیس کذلک; ناصر کبیر از بزرگان علماى امامیه بود، اگرچه زیدیه نیز به او اعتقاد داشتند و او را در شمار ائمه خود ذکر مى نمایند، و گمان مى کنند که او زیدى است، اما صحیح نمى باشد.
او نه تنهادر زهد و عبادت و شجاعت و سخاوت و مردانگى معروف بود. بلکه در علم و دانش نیز یکى از بارزترین چهره هاى درخشان اسلام و تشیع به حساب مى آمد.
اطروش در شناخت احکام الهى، فقیهى عمیق و دانشمندى بس سترگ بود. علم سرشار و دانش بى کران او زبانزد دوست و دشمن بود و تسلّط او بر اخبار و احادیث جدّش نشان مى دهد که وى تمام امور را با احادیث نبوى حل و فصل مى کرد.
او در تشخیص معانى قرآن تسلط کافى داشت، از این رو قرآن کریم را در دو جلد تفسیر و آن را به هزار بیت از هزار قصیده احتجاج کرد و این مطلب را زرکلى و آقابزرگ تهرانى در کتبشان ذکر نموده اند.([60])
بى جهت نیست که پس از شنیدن قیام او «هزاران هزار بر بیعت او متفق شده و مردم زیادى از اهالى دیلمان و گیلان گرد او آمدند.»([61])
مرعشى مى نویسد: «از اهالى گیلان و دیلمان خلق بسیار برو بیعت کرده و مذهب او اختیار نمودند و از طرق زرتشتى به یمن انفاس متبرکه او به دین محمدى نقل کردند.»([62])
ذهبى نیزدر بیان حوادث سال 301 هجرى مى نویسد:
«و فیها خرج الحسن بن على الاطروش و دعا الدیلم الى الله و کانوا مجوساً فاسلموا; یعنى در این سال حسن بن على اطروش قیام کرد و دیلمیان را که قبلا بر آیین زردتشتى بودند به سوى اسلام جذب نمود.»([63])
اولیاء الله آملى، در سجایاى وى مى نویسد: «او سیدى بزرگ و فاضل بود و در همه علوم متفنّن، صاحب رأى و تصانیف و سال ها مصاحب الداعى حسن بن زید و الداعى محمد بن زید بود».([64])
یحیى بن حسین هارونى که خود متوفاى 424 هـ.ق و از امامان زیدى است درباره وى مى نویسد: «و کان جامعاً لعلم القرآن و الکلام و الفقه و الحدیث و الأدب و الأخبار و اللغه، جیّد الشعر، ملیح النوادر، مفید المجلس، ناشئاً على الزهد و الورع، مثابراً على العبادة;([65]) وى مردى جامع در علوم قرآنى، کلام، فقه، حدیث، ادبیات، اخبار، و لغت بود. اشعار زیباى سرود و گفتار با ارزش و نادر و مجلس خوبى داشت که همه ناشى از زهد و تقوى او بود که بر بندگان خدا ارزانى مى داشت.»([66])
زرکلى در کتاب خود از او چنین یاد مى کند:
«کان شاعراً ملفقاً طریفاً علاّمة و اماماً فى الفقه و الدّین»([67])
مشکور درباره او مى نویسد:
«وى مردى نیکوکار، دادگر، فصیح و سخنور بود و تقسیم اراضى بین روستائیان از اقدامات مهم وى در زمان امارتش مى باشد.»([68])
گفتار این قسم را با بیان زیباى علامه امینى در خصوص این رهبر آزاده و سید حسینى به پایان مى بریم:
«نسب عالى خویش را با تحصیل علم فراوان تکمیل کرد و گوهر تابناک علویش با فضایل و افتخارات همراه نمود. پشتیبانى از دین و افتخار نشر دانش و فرهنگ از ناحیه وى تا جایى بود که خویشاوند و بیگانه زبان به تجلیل و تکریمش گشودند و دوست و دشمن سر در برابر کمالاتش فرود آوردند.
شمشیر زن بودو قلمزن. دانش در سر پرورید و پرچم نبرد در دست به اهتزاز داشت. جایش در صدر مجلس تاریخى فقیهان ما و خودش در شمار حاکمان انگشت نماى شیعه بوده و علاوه بر این ها، ادیبى توانا و شاعرى سخنور بوده است.
ابن أبى الحدید در بیان نسب سید رضى و در مورد جدّ مادرى او، اطروش چنین گفته است:
وى بزرگ دودمان ابى طالب در زمان خویش بود و عالم، زاهد، ادیب و شاعرشان محسوب مى شد. بر بلاد دیلم و کوهستان (طبرستان) حکومت رانده و «ناصر الحق» لقب گرفت. او جنگ هاى سهمگینى با سامانیان نمود.»([69])
حسن بن قاسم، داعى صغیر (304ـ316 ق)
ابوالحسین احمد، در گیلان از مرگ ناصر کبیر آگاه شد و دامادش حسن بن قاسم را به آمل آورد و حکومت را به او سپرد; ولى برادرش ابوالقاسم جعفر با حسن بیعت نکرد.([70]) با این حال، حسن بن قاسم با لقب «داعى صغیر»، حکومت را به دست آورد. وى، نخست احمد و جعفر از فرزندان ناصر را به حکومت گرگان گمارد تا حملات سپاه سامانى را دفع کنند; اما جعفر، نزد حاکم رى محمد بن صعلوک رفت و او را علیه داعى صغیر به قیام دعوت کرد تا طبرستان را تصرف کند. جعفر، متعهد شد در صورت تصرّف طبرستان، خطبه به نام امیر سامانى بخواند و شعار عباسیان را زنده نماید.([71])محمد بن صعلوک، طبرستان را تصرف کرد و داعى صغیر به گیلان فرار کرد.
حکومت جعفر، بیش از هفت ماه دوام نیاورد. داعى صغیر با کمک مردم ـ که از حکومت جعفربن ناصر ناراضى بودند ـ توانست بر طبرستان تسلط یابد. وى از اختلافات داخلى سامانیان بهره برد و لیلى بن نعمان، سردار خود را براى تصرف شهر نیشابور فرستاد و او پس از تصرف شهر به نام «داعى» خطبه خواند. وى پس از آن، شهر طوس را تصرف کرد; ولى شهر به محاصره سپاه سامانى درآمد. لیلى نیز در درگیرى به همراه بسیارى از سپاهیانش کشته شد. سپاه سامانى بعد از این پیروزى به گرگان حمله کرد و نتوانست آن را تصرف کند. لذا با دادن تلفات زیاد، مجبور به عقب نشینى شد.
داعى صغیر، پس از دفع نیروى دشمن با توطئه هاى داخلى مواجه شد. فرزندان ناصر، دست به شورش زدند و وى مجبور شد به یکى از حاکمان محلى پناه ببرد. او هم داعى را تحویل حاکم رى داد و او داعى را در «الموت» زندانى کرد. پس از کشته شدن حاکم رى، داعى از زندان آزاد شد و پس از رهایى به گیلان و دیلمان رفت و با حمایت بزرگان طبرستان و با بذل و بخشش اموال در میان مردم و یارى آنان، به سوى طبرستان حرکت کرد و آمل و سارى را فتح کرد و فرزندان ناصر را در گرگان شکست داد و با پدر زنش احمد، مصالحه کرد.
از این رو، امیر نصر سامانى براى دفع حملات داعى صغیر، سیمجور را به گرگان روان کرد. سمیجور از داعى خواست از گرگان صرفنظر کند;([72]) ولى داعى نپذیرفت. در آغاز جنگ، سیمجور شکست خورد; اما با تجدید نیرو توانست سپاه داعى را شکست دهد. داعى بار دیگر با کمک رؤساى دیلم، ما کان بن کاکى و على بن بابویه، گرگان را تصرف کرد. از سوى دیگر، اختلاف داخلى میان علویان شدت یافت و فرزندان ناصر با همکارى برخى رؤساى دیلم، علیه داعى شورش کردند. وى از توطئه آنان آگاه شد و به کوه ها گریخت.([73]) پس از آن، ابوالحسین احمد به آمل آمد و حکومت را به دست گرفت و به شهرها نایب فرستاد. وى پس از دو ماه حکومت در سال 311 ق، درگذشت.
پس از وى، ابوالقاسم جعفر به حکومت رسید که بعد از یک سال حکومت به سال 312 ق، در گذشت. پس از او، مردم با فرزندش ابوعلى بیعت کردند. ماکان، تلاش کرد تا اسماعیل فرزند جعفر، نوه دخترى خود را به حکومت برساند; ولى ابوعلى از توطئه آنان آگاه شد و در درگیرى اى که بین آنان پیش آمد، اسماعیل و عمویش به قتل رسیدند و بار دیگر، داعى در سال 315 ق، حکومت را به دست گرفت و در درگیرى با اسفار بن شیرویه به سال 316 ق، کشته شد. از آن پس، کسى مانند داعى پیدا نشد تا بتواند بر تمام طبرستان حکومت کند. اگرچه برخى از علویان در بخش هایى از طبرستان، حاکمیت محدودى داشتند; اما توفیق چندانى که بتوانند بر همه طبرستان تسلط یابند، به دست نیاوردند.
[1]. علویان طبرستان: 62.
[2]. المجدى: 34، عمدة الطالب: 111.
[3]. الکامل فى التاریخ 4: 124، تاریخ الطبرى 8: 248 حوادث سال261 هـ.ق، تحفة الازهار 1: 193.
[4]. سرالسلسلة العلویه: 26.
[5]. ناسخ التواریخ، مجلدات امام حسن 2: 167 ـ 168.
[6]. علویان طبرستان، حکیمیان: 86، علویان طبرستان، شائق: 63.
[7]. سرّ السلسلة العلویه: 26ـ27.
[8]. سرالسلسلة العلویه: 27، علویان طبرستان: 85.
[9]. درباره مذهب حسن بن زید بین مورّخان اختلاف است. برخى او را از شیعیان امامى، و عدّه اى دیگر او را از شیعیان زیدى مى دانند که قول اخیر مقرون به صحّت است و منابع و اسناد زیادى این ادّعا را تایید مى کند.
[10]. ریاض العلماء: 188.
[11]. مجالس المؤمنین 2: 317.
[12]. اعیان الشیعه 21: 340.
[13]. الکامل فى التاریخ 6: 404.
[14]. تاریخ طبرستان: 251.
[15]. همان: 252.
[16]. تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 139.
[17]. مروج الذهب 3: 154، تاریخ طبرستان: 254.
[18]. تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 140.
[19]. تاریخ طبرستان: 256.
[20]. تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 141.
[21]. تاریخ طبرستان: 256; تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 141.
[22]. المنتزع من کتاب التاجى: 47.
[23]. تاریخ طبرستان: 256.
[24]. المجدى: 34.
[25]. تحفة الازهار 1: 195.
[26]. الاعلام 6: 132.
[27]. التحف شرح الزلف: 162ـ163.
[28]. تاریخ طبرستان: 240ـ241.
[29]. المنتظم فى تاریخ الملوک و الامم 2: 207، علویان طبرستان، حکیمیان: 95، شائق: 81.
[30]. مجالس المؤمنین 2: 318، علویان طبرستان، شائق: 80ـ82.
[31]. مازندران: 224.
[32]. مجالس المؤمنین 2: 318.
[33]. امامزادگان رى 1: 304ـ305.
[34]. مازندران و استرآباد: 69.
[35]. سر السلسلة العلویة: 27، تاریخ مازندران: 148، عمدة الطالب: 111ـ112، تحفة لب اللباب: 242 ـ 243، الشجرة المبارکه: 85، تحفة الازهار 3: 195، التحف شرح الزلف: 163، بدایع الانساب: 51، مناهل الضرب: 159ـ 60، تاریخ جرجان: 267و 269، الکامل فى ضعفاء الرجال 6: 228.
[36]. مقاتل الطالبیین: 445، تاریخ الطبرى 11: 346، مروج الذهب 4: 177 و 251ـ252، منتقلة الطالبیه: 114، لباب الانساب 1: 429، الکامل فى التاریخ 4: 543 ـ 544 و 577ـ578 و 596 ـ 595، الوافى بالوفیات 3: 81ـ82، سمط النجوم العوالى 4: 187، اخبار أئمّة الزیدیه: 102 ـ 107.
[37]. اطروش: کسى که گوشش نمى شنود، در فارسى گویند او کر است (لغت نامه دهخدا).
[38]. الکامل فى التاریخ 6: 480. لقب دیگر وى «ناصر الى الحق» است. (ر.ک: المنتزع من کتاب التاجى: 49; تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 144).
[39]. تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 144.
[40]. الکافى فى التاریخ 6: 48.
[41]. تاریخ طبرستان: 268.
[42]. همان: 269.
[43]. همان: 269; تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 145.
[44]. نقل دیگر آن است که: «به او گفت: گیلان و دیلمان را به تو دادم» (ر.ک: گیلانى، تاریخ مازندران: 68).
[45]. تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 146، تاریخ مازندران: 69.
[46]. تاریخ رویان: 79; تاریخ طبرستان: 274.
[47]. تاریخ طبرستان: 274; تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 147.
[48]. همان: 275.
[49]. منتقلة الطالبیه: 311، 191.
[50]. سمط النجوم العوالى 4: 187.
[51]. تاریخ الطبرى 11: 408ـ409.
[52]. مروج الذهب 4: 217، 278ـ279.
[53]. رجال النجاشى: 57ـ58.
[54]. الکامل فى التاریخ 5: 72ـ73، 44ـ46، 47، 58.
[55]. یتیة الدهر فى محاسن اهل العصر 4: 54ـ55.
[56]. شرح نهج البلاغه 1: 32ـ33.
[57]. الاصیلى: 278ـ279.
[58]. دلایل زیادى در دست است که او از شیعیان امامى بوده است.
[59]. الوافى بالوفیات 12: 111 ـ 120.
[60]. امامزادگان حافظ مفسر و قارى قرآن: 93.
[61]. تاریخ رویان: 78.
[62]. تاریخ طبرستان، رویان و مازندران: 301.
[63]. تاریخ الاسلام 23: 15 حوادث سال 301 هـ.ق.
[64]. تاریخ رویان: 76.
[65]. الافادة فى تاریخ ائمة السادة: 96ـ97.
[66]. امامزادگان حافظ، مفسر و قارى قرآن: 90.
[67]. الاعلام 2: 107ـ108.
[68]. تاریخ ایران زمین: 60 ـ 159.
[69]. شهداء الفضیله: 24ـ23.
[70]. همان: 276.
[71]. تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 150.
[72]. سیمجور، به علت تمایلى که به شیعیان اسماعیلى پیدا کرده بود، چندان میل نداشت که در این مأموریت با شیعیان علوى درگیر شود (ر.ک: تاریخ ایران از ظهور اسلام تا دیالمه: 267).
[73]. تاریخ طبرستان: 286.
- ۱۷۶۹
- ادامه مطلب