مزارات ایران و جهان اسلام

سایت علمی پژوهشی زیارتگاه های ایران جهان اسلام (امامزاده ، بقعه، آرامگاه، مقبره، مزار، گنبد، تربت، مشهد، قدمگاه، مقام، زیارت، معرفی عالمان انساب، کتابشناسی مزارات و زیارت و انساب

فصل سوم: مقدمات قیام یحیى بن زید ع

تصویر مزار یحیی در بلخاب افغانستان

اوضاع سیاسى کوفه قبل از خروج یحیى علیه‏السلام 1

مقدمات خروج یحیى علیه‏السلام 3

یحیى علیه‏السلام در مدائن. 5

در رى و سرخس.. 6

در بلخ. 7

بازداشت یحیى علیه‏السلام 8

رهایى یحیى علیه‏السلام از زندان. 10

نگین انگشتر از زنجیر. 11

تعویض استاندار خراسان. 13

برخورد متوکّل با یحیى علیه‏السلام در مسیر خراسان. 14

خبرناگوار. 15

یحیى علیه‏السلامو صحیفه سجّادیّه. 17

صیحفه‏اى دیگر. 18

ملاقات متوکّل با امام علیه‏السلام 19

رؤیاى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله. 22

هزار ماه جنایت!!. 24

نامه امام جعفر صادق علیه‏السلام

 

 

 اوضاع سیاسى کوفه قبل از خروج یحیى علیه‏السلام

پس از شهادت دل‏خراش زید بن على بن الحسین علیهماالسلامیاران و
طرفداران صدّیق وى به شدّت تحت تعقیب عمّال و دژخیمان بنى امیّه قرار
گرفتند. آنان که جان خود را در کوفه در خطر مى دیدند، مخفیانه از کوفه
گریخته و ایران به ویژه سرزمین‏ها و مناطق کوهستانى شمال شرقى و
مرکزى آن را محلّ مناسبى براى فعالیّت‏هاى خود تشخیص دادند.

گروهى از شیعیان و علوّیان که در رأس آنان فرزندان زید علیه‏السلام قرار
داشتند، به طور مخفیانه وارد ایران شده و پس از ورود به خاک ایران، به سوى
مرکز فعلى ایران «رى» و شمال شرقى «خراسان» عزیمت کرده و در اندک
زمانى در نقاط مختلف به ویژه اماکن دشوار گذر پناه گرفتند[1].

اقامت یحیى علیه‏السلام نیز در کوفه برایش دشوار شد و خشم و اندوه او از رفتار
مردم آن جا باپدرش شدّت یافت و تصمیم برخروج از آن شهر گرفت[2].

از طرفى خبر شکست ظاهرى قیام مقدّس زید علیه‏السلام و فاجعه جان‏گداز وى
و یاران فداکارش در تمام بلاد اسلامى آن روز موجب تأثّر عمیق
مسلمانان آگاه و بیدار شد، و در تمام محافل اسلامى آن روز بحث از نهضت
و شهادت زید علیه‏السلامبود.

در کوفه محلّ انقلاب، در شام مقرّ قدرت دشمن، و در مصر تحت نفوذ
دشمن، و در مدینه زادگاه زید علیه‏السلام و پایگاه مهم علمى امام صادق علیه‏السلام و حتّى
در نقاط دور دست کشور وسیع اسلامى آن روز مانند رى، خراسان،
طبرستان و... عکس العمل‏هاى تندى داشت، و ملّت اسلام، شهادت زید علیه‏السلام
و از دست دادن قهرمان فداکار و بافضیلتى چون او را، فاجعه‏اى بزرگ و
ثلمه‏اى جبران ناپذیر در عالم اسلام مى دانستند.

احساسات مردم یک بار دیگر بعد از شهادت امام حسین علیه‏السلامو حادثه
هولناک کربلا، در موقع شهادت زید علیه‏السلامجریحه دار شد و هر آن انتظار
مى‏رفت این مشعل جاوید در گوشه‏اى از بلاد اسلامى آن روز شعله‏ور شود،
و انتقام جویان و مبارزین سلحشور علوى و مسلمان دست به قیامى
خونین بر ضد دستگاه دیکتاتورى بنى امیّه بزنند.

بازماندگان این قهرمان علوى به ویژه فرزندان رشید او چون یحیى علیه‏السلام
بیش از همه براى رهبرى این قیام مورد اعتماد مردم بودند، اما کوفه براى
قیام مناسب نبود. یعقوبى مى‏نویسد:

چون زید علیه‏السلام کشته شد، شیعیان خراسان به جنبش در آمدند و روز به
روز این حرکت سریع‏تر مى‏شد و جنایات بنى امیّه و ستم‏هایى را که بر
آل‏پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله رفته بود براى مردم باز مى‏گفتند تا شهرى باقى نماند مگر آن
که این خبر در آن آشکار شود و در اعیان ظاهر شدند و خواب‏ها دیده شد
و...[3] .

ولى کوفه و مناطق دیگر عراق وضع شهرى جنگ زده و گشتارگاهى را
مى‏ماند که چنین بود:

1) رعب و وحشتى عجیب برمردم کوفه که خود شاهد این جریان
هولناک بودند حاکم شد.

2) رعب و خفقان توأم با دیکتاتورى و خون‏ریزى، از طرف عمّال حکومت
اموى.

3) تعقیب و شکنجه انقلابیّون و حتّى دوست‏داران اهل بیت علیهماالسلام و
مجازات شدید آنها.[4]

بنابراین یحیى علیه‏السلام پس از شهادت پدر بزرگوارش، با بررسى اوضاع،  کوفه
و حجاز را ناامن دید، لذا مناطق ایران را براى قیام علیه دستگاه ظالم و عمّال
اموى به ویژه خلیفه سفّاک، ولید بن عبدالمک مروان انتخاب نمود. او اکنون
آماده بود تا انتقام خون پدر و اصحابش را از طاغوت زمان بازستاند و جامعه
اسلامى را از این اُمّ الفساد، خلیفه هتّاک اموى مصون نگه دارد.

  مقدمات خروج یحیى علیه‏السلام

یحیى علیه‏السلام جوانى عالم ، شجاع و لایق است که در دودمان آل محمّد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله

نظیر او کم مى‏باشد.

او بنا به وصیّت پدر و احساس مسئولیّت و اداى وظیفه در راه خدا با
دشمنان دین مردانه پیکار کرد.

انگیزه قیام او نیز سر نگون کردن رژیم بنى امیّه واقامه دولت عادلى بود
که بر پایه کتاب و سنّت عمل کرده و احکام قرآن را اجرا نماید و رهبرى این
دولت به عهده (رضاى آل محمّد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله) باشد و مقصودش امام معصوم علیه‏السلام از
خاندان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و امام صادق علیه‏السلام بود که در واقع همان هدفِ زید علیه‏السلامرا
دنبال مى‏کرد.

أبوالفرج اصفهانى به نقل از أبومخنف گوید:

«بعد از شهادت حضرت زید بن على علیه‏السلام مردم از اطرافِ فرزند او
یحیى علیه‏السلامپراکنده شده و جز ده نفر از یاران، کسى با وى همراه نبود.»

سلمة بن ثابت گوید:

بعد از شهادت زید علیه‏السلام من به یحیى علیه‏السلام گفتم: اینک به کجا خواهى رفت؟

گفت: به طرف (نهرین) مى روم، أبوصبا عبدى با او همراه بود.[5]

گفتم: اگر مى خواهى به نهرین بروى بهتر این است که در همین کوفه
بمانى و با دشمنان پیکار کنى، تابه شهادت نائل شوى.

گفت: مقصود من از (نهرین) دو نهر کربلا است.

گفتم: حالا که این مقصد را دارى پس عجله کن تاصبح نشده هرچه زودتر
از شهر بیرون رو.

 یحیى علیه‏السلام برخاست و ما نیز همراه او از کوفه خارج شدیم و هنگامى که
دیوارهاى شهر را پشت سر نهادیم صداى اذان صبح به گوش مى‏رسید و ما به
سرعت از کوفه خارج شدیم. در بین راه با هر کاروانى که بر خورد مى‏کردیم از
مسافرین آن طعام مى‏خواستیم و من نان و آذوقه را نزد یحیى علیه‏السلام و همراهان
مى‏بردم؛ و با این وضع تا نینوا پیش رفتیم. در آن جا سایق -شاید مقصود
سعید بن بیان سایق الحاج باشد- خانه‏اش را در اختیار ما گذاشت، خودش به
فیوم[6] رفت و یحیى علیه‏السلام را در خانه خویش جاى داد.

سلمه گوید: دیدار من با یحیى علیه‏السلام به همان‏جا خاتمه یافت و آن آخرین
ملاقات من با وى بود.[7]

  یحیى علیه‏السلام در مدائن

یحیى علیه‏السلام بعد از مدتّى از آن جا خود را به مدائن رساند.

مدائن در آن زمان سر راه مسافرینى بود که از عراق به طرف
خراسان مى‏رفتند.

خبر فرار یحیى علیه‏السلاماز کوفه و آمدن او به نینوا و مدائن به یوسف بن عمر،
والى عراق رسید.

یوسف مردى را به نام حُرَیْثُ بن أبى الجهم کلبى براى دستگیرى
یحیى علیه‏السلام به مدائن فرستاد. ولى پیش از آن که او به مدائن برسد، یحیى علیه‏السلام
از آن جا خارج شده بود و مأموران یوسف نتوانستند رد پایى از او در بیابند.

مى‏گویند: منزل یحیى علیه‏السلام در مدائن، خانه دهقانى بود که از او
پذیرایى مى‏کرد.

 

  در رى و سرخس

یحیى علیه‏السلام خود را به رى رسانید و پس از آن جا آهنگ سرخس نمود.

در آن جا نزد یزید بن عمرو تیمى رفت و حکم بن یزید را که یکى از سران
بنى اسید بن عمر بود براى مبارزه با بنى امیّه به کمک خویش دعوت کرد. و
یحیى علیه‏السلامشش ماه نزد آن مرد ماند.

فرماندار سرخس که از جانب حکام اموى و در واقع از جانب عمر بن
هبیره به این مقام منصوب شده بود، معروف به ابن حنضله بود.

در این شرایط گروهى از خوارج نزد یحیى علیه‏السلام آمدند و از او خواستند که
رهبرى آنان را در قیام بر ضد بنى امیّه بر عهده گیرد. و این قدر در تقاضاى
خود اصرار و پافشارى کردند که یحیى علیه‏السلامنزدیک بود در همکارى با آنان
تصمیم قطعى بگیرد؛ اما یزید بن عمرو، میزبان هوشیار یحیى علیه‏السلام او را از این
کار منصرف کرد و گفت: «چطور امید دارى به کمک مردمى جنگ کنى و بر
دشمن خود پیروز شوى در حالى که آنان از على علیه‏السلام و خاندانش بیزارى
مى‏جویند. یحیى علیه‏السلام به واسطه این سخن، اعتمادش از آن مردم سلب و از
قیام به همراهى آنان منصرف شد.[8] امایحیى علیه‏السلام سخنى که موجب دلسردى
آنها شود به آنان نگفت و با بیانى خوش آنها را از همراهى خویش مأیوس کرد
و آنان او را رها کردند.

 

  در بلخ

یحیى  علیه‏السلام آرام نمى‏گیرد و به دنبال فرصت و موقعّیت مناسب است، بلکه
بتواند نیروى قوى از مجاهدین و طرفداران خاندان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را به دور خود
جمع کرده و به کمک آنان بر ضد حکومت بنى امیّه قیام کند.

او هدفش را تعقیب کرده و با اراده‏اى محکم و استوار در راه جهاد و
شهادت گام مى‏نهد.

او از سرخس هم مأیوس شده و از آن جا عازم بلخ شده و به خانه یکى از
علاقمندان به خاندان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به نام  حریش بن عبدالرحمن شیبانى
مى‏رود.

یحیى علیه‏السلام مدّتى در خانه این مرد بود تا این که خبر هلاکت خلیفه سفّاک
اموى و قاتل پدرش، هشام بن عبدالملک به وى رسید، و شنید که ولیدبن
یزید برادر زاده هشام، به عنوان خلیفه جانشین وى شده است.

جاسوسان حکومت اموى، حتّى در بلاد دور دست اسلامى آن روز، علیه
انقلابیّون و مجاهدین فعالیّت مى‏کردند و اطلاّعات خود را به کوفه و یا مرکز
حکومت گزارش مى‏نمودند. بخصوص ناپدید شدن یحیى علیه‏السلام و دست
نیافتن عمّال حکومت اموى بر او، آنان را سخت متوحّش ساخته بود.

یوسف بن عمر، استاندار عراق که یحیى علیه‏السلام را مى‏شناخت و روح
سلحشورى و شهامت وى را خوب مى‏دانست ازاین جریان سخت نگران بود.
چون یحیى علیه‏السلام از حوزه مأموریّت وى (عراق) فرار کرده بود لذا مى‏خواست به
هر نحوى که شده یحیى علیه‏السلام را دستگیر کرده و او را بکشد.

جاسوسان وى، در بلخ، از ورود یحیى علیه‏السلاممطلّع شدند و به کوفه گزارش
دادند که یحیى علیه‏السلامدر بلخ و در خانه حریش به سر مى‏برد.

 

یوسف به والى خراسان نصر بن سیّار نوشت که مأمورى را به خانه حریش
بفرستند تا او یحیى علیه‏السلام را دستگیر کند.

استاندار خراسان، مردى را نزد عقیل بن معقل لیثى فرماندار بلخ فرستاد
و به او دستور داد که حریش را دستگیر کند وآن قدر او را شکنجه کند تا
یحیى علیه‏السلام را تحویل دهد.

عقیل، حریش را خواست و قبل از هر چیز دستور داد او را ششصد تازیانه
زدند و به او گفت: به خدا قسم اگر یحیى راتحویل ندهى تو را خواهم کشت. اما
حریش که مرد نمونه و فداکارى بود در جواب فرماندار گفت:

«واللّه‏ لو کان تحت قدمی ما رفعتها عنه فاصنع ما أنت بصانع»

به خدا سوگند اگر یحیى علیه‏السلام در زیر پاهاى من باشد، پاى خود را از روى او
برنخواهم داشت (یعنى به هیچ قیمتى یحیى علیه‏السلام را تحویل نمى‏دهم) هرچه
از دستت مى‏آید بکن.

حریش فرزندى به نام «قریش» داشت، او موقعى رسید که جان پدرش در
خطر بود، به فرماندار گفت: پدرم را نکش من یحیى را تحویل تو مى‏دهم[9].

  بازداشت یحیى علیه‏السلام

فرماندار بلخ گروهى از ماموران مسلّح خود را همراه قریش فرستاد و او آنان را
به مخفیگاه یحیى علیه‏السلام که دوخانه تودرتو بود راهنمایى کرد. آنان یحیى علیه‏السلام را
به همراه یزیدبن عمرو از طایفه عبدالقیس که از کوفه یار و همراه یحیى علیه‏السلام و
همسفر وى بود دستگیر کردند و به نزد عقیل، فرماندار بلخ بردند.

 

عقیل، یحیى علیه‏السلام را نزد نصر بن سیّار، استاندار خراسان فرستاد و او
یحیى علیه‏السلامرا به زندان افکند و جریان را براى یوسف بن عمر، استاندار کوفه
نوشت[10].

مردى از بنى لیث درباره دستگیرى و شکنجه دادن یحیى علیه‏السلاماشعارى
دارد که برخى این اشعار را به عبداللّه‏ بن معاویه بن جعفر منسوب مى‏دانند؛
که چنین مى‏سراید:

 

ألیس بعین اللّه‏ ما تصنعونه

 عشیّة یحیى موثق فی السّلاسل

ألم تر لیثا ما الّذى حتمت به

 لها الویل فى سلطانها المتزایل

لقد کشفت للنّاس لیث عن استها

 أخیرا و صارت ضحکة فی القبائل

کلاب عوت لاقدّس اللّه‏ أمرها

 فجائت بصید لا یحلّ ِلآکل[11]

 

1. آیا خدا این کارهاى زشت شما را نمى‏بیند، در آن شبى که یحیى را به
زنجیر کشاندید.

2. ندیدى که بنى لیث (مقصود نصر بن سیّار لیثى) به چه سرنوشتى
گرفتار شدند، واى بر آنها در این قدرتى که از دست آنها بیرون خواهد رفت.

3. آرى این بنى لیث است که خود را رسوا ساخت، و عیب خویش را بر ملا
کرد و مورد تمسخر مردم قرار گرفت.

4. آنان مانند سگانى عوعو کنان بودند، صیدى آوردند که برخورنده‏اى
حلال نبود.

 

  رهایى یحیى علیه‏السلام از زندان

پس از آن که یوسف بن عمر، نماینده خلیفه أموى در کوفه و استاندار
عراق، از جریان دستگیرى یحیى علیه‏السلام آگاه شد، نامه‏اى براى ولید بن یزید بن
عبدالملک، خلیفه أموى نوشت و وى را در جریان گذاشت.

ولید براى او نوشت که دستور دهد یحیى علیه‏السلام را آزاد کنند و به او تأمین
دهند تا هر کجا خواست برود.

یوسف، به نصر بن سیّار والى خراسان نوشت که یحیى علیه‏السلام را آزاد کنند.

نصر، یحیى علیه‏السلام را احضار کرد و او را به تقوا و خوددارى از شورش و فتنه و
اخلال گرى دعوت کرد.

یحیى علیه‏السلام در پاسخ استاندار خراسان گفت:

«و هل فی اُمّة محمّد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فتنة أعظم ممّا أنتم فیه من سفک الدماء و أخذ
ما لستم له بأهل؟!»

آیا در میان اُمّت محمّد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فتنه‏اى عظیم‏تر از آن که شما در آنید وجود
دارد، خون‏ها را به ناحق مى‏ریزند و اموال را نابه‏جا مى‏گیرند.

جواب دندان شکن یحیى علیه‏السلام ،چنان استاندار خراسان را کوبید که
سخنى نتوانست بگوید و به ناچار ساکت ماند و دستور داد مبلغ دو هزار درهم
با دو استر به یحیى علیه‏السلام دادند و به او توصیه کرد که خود را به خلیفه ولید
برساند و اضافه کرد:

«إرحل عن خراسان إلى حیث شئت، فإنّ أباک قتل أمس وأنا أُکره أن
أقتلک الیوم أو أعرضک للقتل
[12]».

از خراسان به هر کجا که تمایل دارى برو، زیرا دوست ندارم که دیروز
پدرت کشته شد، و امروز تو را من بکشم یا بفرستم که تو را بکشند.

یحیى علیه‏السلام از  بلخ بیرون شد و به طرف سرخس آمد. در آن وقت حاکم
سرخس مردى به نام عبداللّه‏ بن قیس بکرى بود.

نصر بن سیّار نامه‏اى براى او نوشت و وى را از ورود یحیى علیه‏السلامبه سرخس
آگاه کرد. و به او خاطر نشان کرد که یحیى علیه‏السلام را از سرخس بیرون کند[13].

  نگین انگشتر از زنجیر

ابو الفرج اصفهانى نقل مى‏کند: «چون یحیى علیه‏السلام از زندان آزاد شد و کُند و
زنجیر را از پایش برداشتند، گروهى از توانگران شیعه پیش آهنگرى که کنده
را از پاى یحیى علیه‏السلامبیرون آورده بود رفتند و از او خواستند که زنجیر را به آنها
بفروشد. آن مرد که چنان دید، آن را به مزایده گذارد و هم چنان قیمت آن را
بالا برد تا به بیست هزار درهم رسید. در این موقع ترسید که این جریان
شایع شود و عمّال حکومت براى او درد سرى ایجاد کنند و پولها را از او
بگیرند، به خریداران گفت شما همگى در پرداخت آن شرکت کنید. آنها
راضى شدند و او نیز آن زنجیر را قطعه قطعه کرد و شیعیان از آن نگین انگشتر
ساختند و هر کس انگشترى که نگین آن از آن زنجیر بود برداشت و به آن
تبرّک مى‏جست[14]

استاندار خراسان نامه‏اى دیگر هم براى فرماندار طوس، حسن بن زید
تمیمى فرستاد و در آن نامه یادآور شد که اگر یحیى علیه‏السلام به طوس آمد به
او فرصت توّقف در شهر را مده و هر چه زودتر او را به ابر شهر[15] نزد عامر
بن زراره بفرست[16].

فرماندار طوس، یحیى علیه‏السلام را به ابر شهر سوق داد و مأمورى به نام
سرحان بن نوح عنبرى، انبار دار اسلحه‏ها را همراه او ساخت تا وى را به
ابر شهر برساند.

سرحان گوید: «یحیى علیه‏السلام در بین راه نصر بن سیّار را سرزنش مى‏کرد و
گویا او عطایش را نسبت به خود کم مى‏دانست و یا به خاطر ایجاد این
ناراحتى‏ها بود. سپس نام یوسف بن عمر والى عراق به میان آمد. جمله‏اى سر
بسته نسبت به او گفت و یاد آور شد که از نیرگ یوسف بیمناک است و
مى‏ترسد که اگر نزد او برود وى را به قتل برساند، و سخن خود را در باره یوسف
قطع کرد.»

سرحان گوید به او گفتم: «خدا رحمتت کند هر چه مى‏خواهى بگو از
ناحیه من مطمئن باش، من جاسوس نیستم (معلوم مى‏شود مأمور حلال
زاده‏اى بوده است) آن‏گاه با سخنانى محکم و مطمئن گفت، این مرد
(مقصودش حسن بن زید تمیمى، والى و فرماندار طوس) چگونه بر من
نگهبان مى‏گمارد؟! به خدا سوگند اگر بخواهم کسى را بفرستم تا او را به نزد
من آورند و دستور دهم زیر دست و پا لگد کوب کنند، مى‏توانم.

 

گفتم: «به خدا سوگند او نگهبان را بر تو نگماشته که اذیّت شوى، بلکه این
رسمى است که براى حفظ اموال، نگهبانان در این راه مى‏گمارند[17]

  تعویض استاندار خراسان

هنگامى که یحیى علیه‏السلام به بلخ رهسپار و در آن جا پنهانى به فعالیّت بر ضدّ
امویان مشغول شد، یوسف بن عمر، موضوع را به هشام بن عبدالملک گزارش
کرد.

هشام که از آشفتگى اوضاع خراسان و بسیارى مخالفان حکومت در
آن‏جا با خبر شده بود به یوسف بن عمر نوشت که: «مردى آشنا به وضع
خراسان را نزد من بفرست» و او عبدالکریم بن سلیط بن عطیّه حنفى را نزد
وى فرستاد.

هشام از وى وضع خراسان، مردم آن جا و کسانى را که شایستگى
حکومت خراسان را براى مقابله با ناراضیان دارند جویا شد. وى کسانى را از
قیس و ربیعه نام برد. هر گاه مردى از ربیعه را نام مى‏برد، هشام مى‏گفت به
وسیله ربیعه نمى‏توان مرزها را نگاه داشت. سپس نصربن سیّار لیثى را نام
برد و هشام گفت: گویى که او نصر است و سیّار (پیروز است و پیش رونده)
سپس گفت: اى غلام، فرمان حکومت او را بنویس. فرمان نوشته شد و او
گفت: یوسف بن عمر را بگیرد و عقوبت کنید.

بدین ترتیب نصربن سیّار که پیش از آن در شهرستانى از شهرستان‏هاى
خراسان حکومت داشت به استاندارى و فرمان‏روایى خراسان منصوب شد تا
به اوضاع آشفته خراسان که در حال غلیان و انفجار بود آرامش و سامان
دهد[18].

  برخورد متوکّل با یحیى علیه‏السلام در مسیر خراسان

متوکّل[19] فرزند هارون گفت: «یحیى بن زید بن على علیه‏السلام را پس از کشته
شدن پدرش هنگامى که به خراسان مى‏رفت ملاقات کردم. به او سلام کردم،
جواب داد و فرمود: از کجا مى‏آیى؟

گفتم از حجّ.
سپس از من احوال کسان و عموزادگان و بستگان خویش را در مدینه
پرسید،بخصوص از حال جعفر بن محمّد، امام صادق علیه‏السلامبسیار پرسش کرد،
من او را از حال امام صادق علیه‏السلام و اندوه ایشان نسبت به کشته شدن پدرش
زید بن على علیه‏السلام آگاه ساختم. پس از آن فرمود: عمویم محمّد بن على، امام
باقر علیه‏السلام، پدرم را با جنگ نکردن با بنى امیّه امر فرمود و پند و اندرز داد و او را
آگاه نمود که اگر قیام کند، و از مدینه بیرون رود پایان کارش به کجا
مى‏انجامد.

 

از بیان یحیى علیه‏السلام چنین استفاده مى شود که عمل حضرت زید علیه‏السلام
نکوهیده و موافق امر امام نبوده است، ولى آن چه از اخبار به دست مى آید
ستودن آن حضرت و خروج و جنگ او را با بنى امیّه براى خون‏خواهى
حضرت امام حسین علیه‏السلام مى دانند و این با نهى حضرت امام باقر علیه‏السلاممنافات
ندارد، زیرا نهى آن حضرت از روى تقیّه و تاکتیک بود و یا از روى شفقت و
مهربانى بر زید علیه‏السلام بوده است.

  خبرناگوار

سپس یحیى علیه‏السلام از متوکّل پرسید:

 آیا پسر عمویم جعفربن محمّد علیه‏السلام را دیدار نمودى؟

 متوکّل: آرى.

 یحیى: درباره من چیزى از او شنیدى؟

 متوکّل: بلى.

 یحیى: چه فرمود؟ به من بگو.

 متوکّل: قربانت شوم دوست ندارم آن چه از او درباره‏ات شنیده‏ام رو به
رو با تو بگویم.

 یحیى: مرا از مرگ مى ترسانى؟ هر چه شنیده‏اى بگو.

 متوکّل: آن حضرت فرمود: توکشته و به درآویخته مى شوى چنان که،
پدرت کشته و به دار آویخته شد[20]. در این هنگام رنگ یحیى عوض شد و این
آیه را خواند (یَمْحُواللّه ما یَشاءُ یُثْبِتُ وَ عنْدَهُ اُمُّ اْلِکتابِ)[21] یعنى خداوند آن

چه خواهد (و مقدر شده باشد) محو مى‏کند و آن چه را خواهد ثابت خواهد
ماند و اصل کتاب نزد اوست.

 اى متوکّل، خداوند متعال این امر (حکومت اسلامى) را به وسیله
مبارزات پى گیر ما محکم خواهد ساخت. خداوند به ماعلم و شمشیر داد و هر
دو را در ما جمع نمود و به عموزادگان ماعلم تنها داد[22].

 متوکّل: فدایت شوم من مى‏بینم مردم رغبتشان به پسرعمویت
جعفر علیه‏السلام از تو و پدرت بیشتر است و دورِ آنها را بیشتر مى‏گیرند.

 یحیى علیه‏السلام: درست گفتى، عمویم محمّد بن على علیه‏السلام و فرزندش جعفر
بن محمّد، مردم را به زندگى مى‏خوانند، ولى ما آنان را به مرگ دعوت مى‏نماییم.

 فرزند رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله شما بهتر مى دانید یا ایشان و کدام اعلم هستید؟

دیدم یحیى علیه‏السلام ساکت شد و مدّتى دراز، چشمانش به زمین خیره شد.
گویا یحیى علیه‏السلامفکر مى‏کرد که مقصود متوکّل چیست؟ آیا مى‏داند و مى‏پرسد
تا عقیده یحیى را درباره امام صادق علیه‏السلام و پدرش امام باقر علیه‏السلام بداند، یا چون
نمى داند مى پرسد، و یا استفهام و پرسش او از روى توبیخ و سرزنش است.

پس از آن یحیى علیه‏السلام سر را بلند کرد و گفت: همه ما داراى علم و دانشیم،
امّا فرق ما و آنها (امام باقر و امام صادق علیه‏السلام) در این است که: هر چه ما مى
دانیم، آنان نیز مى‏دانند ولى هر چه آنان مى دانند، ما نمى‏دانیم[23].

 

  یحیى علیه‏السلامو صحیفه سجّادیّه

 یحیى: خوب، چیزى از عمویم یادداشت و یا حفظ نکرده‏اى؟

 متوکّل: آرى، یاد داشت و نوشته هایى از او دارم.

 یحیى: ببینم.

 متوکّل: پس من انواعى از علوم را که از آن حضرت یاد داشت نموده
بودم به او نشان دادم و در آن میان  دعایى که حضرت صادق علیه‏السلامشخصا آن را
به من املاء فرموده بود و حضرتش به من فرموده بود که پدرش امام باقر علیه‏السلام
آن را به او املاء کرده و آن دعا، از دعاهاى پدرش امام على بن الحسین علیه‏السلامو
از جمله دعاهاى صحیفه کامله است[24] آن دعا را به او دادم.

یحیى آن را تا به آخر از نظر گذراند و به دقت مطالعه کرد.

 یحیى: اجازه مى‏دهى آن را رونویسى کنم.

 متوکّل: پسر رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در آن‏چه از خودتان است اجازه مى خواهید؟

 یحیى: الآن یک دعائى از صحیفه کامله از آن چه پدرم آن را از پدرش
على بن الحسین علیه‏السلام نقل شده به تو نشان مى دهم. پدرم براى حفظ آن و این
که آن را به نا اهل ندهم بسیار سفارش کرد.

عُمیر، فرزند متوکّل مى گوید: «پدرم برایم تعریف کرد که: موقعى
گفت‏وگویم با یحیى به این جا رسید، چنان محبّت یحیى در دلم افتاد که بى
اختیار، برخاستم و سر او را بوسیدم، و گفتم: به خدا قسم من، خداوند را
بادوستى و پیروى شما پرستش مى کنم، و امیدوارم که، مرا در زندگى و مرگ
به وسیله ولایت و دوستى شما سعادت‏مند و نیک بخت فرماید.»

سپس متوکّل مى گوید: «یحیى آن صحیفه‏اى که به او داده بودم، به
جوانى که همراهش بود، داد و به او فرمود: این دعا را با خط قشنگ براى من
بنویس و بیاور، شاید موفّق شوم آن را حفظ کنم، چون من این دعا را از
پسرعمویم جعفربن محمّد علیه‏السلامکه خدا او را حفظ کند مى خواستم، اما نمى
داد!!

متوکّل مى گوید: من یک مرتبه متوجّه شدم که چه اشتباهى کردم و از
کار خود پشیمان شدم و نمى دانستم چه بکنم، امام صادق علیه‏السلامهم امر
نفرموده بود که آن را به کسى ندهم.؟

  صیحفه‏اى دیگر

امّا بعد دیدم ،یحیى جامه دانى خواست و صیحفه‏اى قفل زده و مهر کرده
را از آن بیرون آورد و تاچشمش به آن مهر افتاد آن را بوسید و در این حال
قطرات اشک از چشمش سرازیر شد. سپس مهر را شکست و قفل را گشود و
صحیفه را باز کرده برچشم خود نهاد و به صورتش مالید و فرمود: «به
خداقسم اى متوکّل، اگر جریان کشته شدن و به دار آویخته شدنم را که از پسر
عمویم نقل کردى نبود این صحیفه را به تو نمى‏دادم واز دادن آن به تو بخل
داشتم[25]

 

سپس یحیى اضافه کرد: «ولى من مى دانم که پیش گویى حضرت
امام صادق علیه‏السلامحق و درست است و آن را از پدرانش فراگرفته، و
به زودى درستى آن آشکار خواهد شود، پس ترسیدم که چنین علمى
به دست بنى امیّه بیفتد و آن را پنهان دارند و در گنجینه‏ها براى خود
نگهدارى کنند[26]. پس آن را بگیر و به جاى من نگهدار و منتظر باش هر گاه
خداوند کار من و این گروه بنى امیّه را به پایان رسانید و او پایان دهنده
همه کارهاست و بدان که این صحیفه امانت و سپرده من نزد تو باشد تا آن را
به پسرعموهایم محمّد و ابراهیم[27] فرزندان عبداللّه بن حسن بن حسن علیه‏السلام
برسانى زیرا هر دو در کار قیام علیه حکومت غاصب بنى امیّه جانشینان من
هستند[28]

  ملاقات متوکّل با امام علیه‏السلام

متوکّل گفت: من صحیفه را گرفتم و موقعى که شنیدم یحیى بن زید علیه‏السلام
کشته شده به مدینه بازگشتم و به خدمت امام صادق علیه‏السلاممشرّف شدم و
سرگذشت یحیى و مذاکراتى که بین ما واقع شده بود براى حضرتش تعریف
کردم، امام علیه‏السلامبسیار گریه کرد و سخت اندوهناک شد و فرمود: «خدا پسر
عمویم رابیامرزد و او را باپدران و اجدادش محشور فرماید. به خدا قسم
اى متوکّل، علّت آن که صحیفه را به یحیى ندادم همان بود که او
بر صحیفه‏اش مى‏ترسید، اکنون آن صحیفه کجاست؟» گفتم: «بفرمایید این
همان صحیفه است.»

امام علیه‏السلام آن را گشود و فرمود: «به خدا قسم این خط عمویم زید علیه‏السلام و
دعاى جدّم على بن حسین علیه‏السلام است.»

سپس به فرزندش اسماعیل[29] فرمود : «اسماعیل برخیز و دعایى که تو را
به حفظ و نگهدارى‏اش امر نمودم بیاور.»

اسماعیل برخاست و صحیفه‏اى را بیرون آورد که گویا همان صحیفه‏اى
بود که یحیى بن زید علیه‏السلامبه من داده بود.

امام صادق علیه‏السلام آن را بوسید و بر چشم خود نهاد و فرمود: «این نوشته
پدرم و گفته جدّم است که در حضور خودم، پدرم، آن را نوشت.»

متوکّل مى گوید: «عرض کردم، فرزند رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهاجازه مى‏دهید آن
را با صحیفه زید و یحیى تطبیق و مقابله کنم.» امام علیه‏السلاماجازه داد و فرمود:«تو
را براى این کار سزاوار دیدم.»

موقعى که من دو صحیفه را با هم تطبیق کردم، دیدم هر دو مثل هم است
و از (نظر عبارات و مطالب با هم فرقى نداشتند حتّى صحیفه‏اى که امام علیه‏السلام
به من داده بود با صحیفه یحیى بن زید، یک حرف نیز تفاوت نداشت).

 

سپس از امام صادق علیه‏السلام اجازه خواستم که صحیفه یحیى را (بنا به
وصیّت او) به فرزندان عبداللّه‏ بن حسن بدهم.

امام در جوابم این آیه را خواند: «خداوند شما را امر مى‏کند که امانت‏ها را
به صاحب آن برسانید[30] بله، اى متوکّل صحیفه را به آن دو (ابراهیم و محمّد) بده.

من برخاستم که به سراغ آن دو بروم امام فرمود: بنشین. سپس کسى را
به طلب محمّد و ابراهیم فرستاد و آن دو آمدند. امام صحیفه را به آنها داد و
فرمود: این ارث پسر عموى شما یحیى است که از پدرش زید به او رسیده
است و آن را به شما دو نفر اختصاص داده و به برادرانش[31] نداده است. و من در
این باره با شما پیمانى مى‏بندم.»

آن دو برادر، گفتند:« خدا تو را رحمت  کند،بفرمایید؛ سخن شما پذیرفته
است.»

امام فرمود: «این صحیفه را از مدینه بیرون مبرید.»

محمّد و ابراهیم: «چرا؟»

امام علیه‏السلام: «پسر عموى شما درباره آن، از چیزى بیم داشت که من در باره
شما هم بیم آن را دارم.»

محمّد و ابراهیم: «بله، او موقعى از این جریان بیم داشت که مى دانست
کشته مى‏شود.»

امام صادق علیه‏السلام: «شماهم، خاطر جمع  نباشید به خدا قسم مى دانم به
زودى قیام خواهید کرد، همان طورى که او (یحیى) قیام کرد، کشته خواهید
شد چنان که او نیز کشته شد.»

در این هنگام آن دو برادر برخاستند و این جمله را زمزمه مى کردند:

«لاحَوْلَ وَلا قُوَّة إِلّا بِاللّهِ اْلَعِلیِ ألْعَظیمِ»

نیست جنبش و نیرویى جز به یارى خداى برتر و بزرگ.

محمّد و ابراهیم رفتند سپس امام صادق علیه‏السلام فرمود: «متوکّل! چه‏سان
یحیى باتو گفت که (عمویم محمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّد مردم را
به زندگى مى خوانند و ما ایشان را به مرگ دعوت مى کنیم؟)»

 متوکّل: بله خداوند کار شمارا اصلاح کند، این مطلب را پسر عمویت
یحیى به من گفت.

امام علیه‏السلام: «یَرْحَمُ اللّه یَحیى»، خدا یحیى را بیامرزد. پدرم از پدرش از
جدّش از على علیه‏السلام، مراخبر داد!

  رؤیاى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله

روزى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله روى منبر نشسته بود، اتفاقا خواب سبکى به حضرتش
دست داد، در عالم خواب دید مردمى چند مانند بوزینه گان به منبرش
مى‏جهند و مردم را به قهقرا (عقب گرایى و ارتجاع به عصر جاهلیّت)
برمى‏گردانند.

پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بیدار شد در حالى که چهره‏اش را اندوه و غم نمایانى فرا
گرفته بود، پس ناگاه جبرئیل نازل شد و این آیه را براى آن حضرت آورد:

«وَما جَعَلْنا اْلرُّؤیَا الَّتی ارَیْناکَ اِلّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةِ اْلمَلْعُونَةِ فی_'20اْلقُرآنِ
وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما یَزیدُ هُمْ اِلّا طُغْیانا کَبیرا»

خوابى را که به تو نمایاندیم و درخت ملعونى که در قرآن یاد شده است
جز براى آزمایش مردم نبود، و آنان را (از کیفر خدا) مى‏ترسانیم، ولى آنها را
جز طغیان و سرکشى سخت نیفزاید.

سپس امام علیه‏السلام فرمود: «مقصود از «شجره ملعون» یعنى درخت ملعون،
بنى امیّه‏اند.»

پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: «اى جبرئیل آیا ایشان در عهد و روز گار من خواهند
بود؟»

جبرئیل پاسخ داد: «نه، ولى آسیاب اسلام از آغاز هجرت و بیرون آمدن تو
«از مکّه به مدینه» مى گردد، و گردش آن ده سال است، (در این ده سال از
حکومت شما بدعتى در اسلام رخ نمى دهد و بعد از این ده سال در مدّت
بیست و پنج سال خلافت سه خلیفه یعنى «دو سال و هفت ماه خلافت
ابوبکر، و ده سال و شش ماه، عمر و یازده سال و یازده ماه عثمان» حکومت
اسلام از گردش باز ماند، سپس در پایان سال سى و پنج بعداز هجرت تو، باز
به مدّت پنج سال به گردش مى افتد، پنج سال حکومت عدالت و حقِ خلافت
امیر المومنین علیه‏السلاماست».

آن‏گاه به ناچار آسیاب گمراهى و ضلالت به گردش مى افتند و بر محور
خود پابرجاست[32]

سپس نوبت حکومت سلطنتى و پادشاهى فراعنه (خود خواهان و گردن
کشان) خواهد رسید[33].

 

  هزار ماه جنایت!!

سپس امام صادق علیه‏السلام فرمود: خداى تعالى در این باره (سلطنت آلوده
بنى امیّه و مدّت آن) این آیه‏ها را فرستاد:

«اِنّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلةِ اْلقَدْرِ، وَ ما أَدْریکَ ما لَیْلَةُ اْلقَدْرِ، لَیْلَةُ الْقَدرِ خَیْرٌ
مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ...»
[34]

ما قرآن را در شب قدر فرستادیم، و چه مى دانى که شب قدر چیست،
شب قدر، بهتر از هزارماه است... که بنى امیّه در آن پادشاهى مى کنند و در
آن زمان شب قدر نیست.

بعد امام صادق علیه‏السلام فرمود: «پس خداى عزّوجلّ پیامبرش صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهرا آگاه
نمود، که بنى امیّه پادشاهى و سلطنت این امّت را در این مدّت (هزار ماه) به
دست مى گیرند، اگر کوه‏ها با ایشان سر کشى کنند بر آن کوه‏ها چیره شوند، تا
این که خداوند متعال زوال و نابودى پادشاهى آنها را بخواهد.

بنى‏امیّه در این مدّت، دشمنى و کینه ما اهل بیت را شعار و روش خویش
قرار مى‏دهند.

خدا پیامبرش صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهرا به آن چه در ایّام حکومت آنان با اهل بیت
محمّد صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهو به دوستان و پیروان آنها مى‏رسد، خبر داده است.

آن‏گاه امام علیه‏السلام با این آیه درباره بنى امیّه استدلال مى کند:

 

«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ کُفْرا وَ اَحَلُّو قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ جَهَنَّمَ
یَصْلَوْنَها وَ بِئسَ الْقَرارُ»
[35].

آیا ندیدى کسانى (بنى مغیره  و بنى‏امیّه) که نعمت خدا را به کفر و
ناسپاسى تبدیل نمودند و خود و قوم و پیروانشان را به دیار هلاکت و تباهى
رهسپار کردند، آنها به دوزخ  که بد جایگاهى است در آیند.

سپس امام علیه‏السلام در ضمن تأویل آیه فرمودند: ««نعمت خدا» در این آیه
محمّد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و اهل بیت او است، دوستى آنان، ایمان است که انسان را داخل
بهشت مى‏کند و دشمنى با آنان کفر و نفاق است که انسان را به دوزخ مى‏برد
پس رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهاین راز را در پنهانى با على و اهل بیت او فرمود.»

متوکّل مى گوید: «سپس امام صادق علیه‏السلامفرمود: هیج یک از ما اهل بیت تا
روز قیام قائم ما (حجّة بن الحسن العسکرى ـ عجل اللّه تعالى فرجه الشریف)
براى جلوگیرى از ستمى و به پاداشتن حقّى قیام نمى کند مگر آن که بلاء و
آفتى او را از بیخ برکند، و قیام او بر اندوه  ما و شیعیانمان بیافزاید.»

متوکّل مى گوید: «امام صادق علیه‏السلام دعاهاى صحیفه را به من املاء فرمود، و
من نوشتم و آنها هفتاد و پنج باب بود. یازده باب آن از دست من رفت و
شصت و چند باب آن را حفظ کردم[36]

(در نسخه‏هاى صحیفه پیش از پنچاه و چهار دعا نیست، شاید ده باب
دیگر هم بعد از متوکّل ساقط شده باشد.)

 

  نامه امام جعفر صادق علیه‏السلام

مؤلّف کتاب (فوات الوفیات) پس از بیان شهادت زید علیه‏السلامدر زمان هشام
مى‏نویسد: «یحیى علیه‏السلام پس از پدر قیام کرد و به خراسان رفت، جمع زیادى با
وى بیعت کردند و وعده همراهى در قیام با او را دادند تا این که خبر به امام
صادق علیه‏السلام رسید و حضرت نامه‏اى به یحیى علیه‏السلام نوشت و او را از این کار بر حذر
داشت و فرمود: «تو کشته مى شوى هم چنان که پدرت کشته شد[37]

در ظاهر خبر فوق بر گرفته از همان مصاحبه متوکّل بن هارون باشد که
در گذشته ذکر شد و بعدها مورّخان از جمله «صفدى» تصوّر کردند که نامه‏اى
در بین بوده، که چنین نیست و هیچ یک از سیره نویسان چنین نامه‏اى را
ثبت نکرده‏اند، به ویژه مرحوم فیض در کتاب معادن الحکمه فی مکاتیب
الأئمه علیه‏السلام هیچ اشاره‏اى به نامه فوق ننموده است.

*       *       *

*      *

*

 

 

[1]. تاریخ طبرستان و رویان و مازندران: 128، تاریخ طبرستان: 120.

 

[2].  جنبشهاى شیعى در تاریخ اسلام: 622 - 623.

 

[3].  تاریخ یعقوبى 2: 326 - 327.

 

[4].  قیام زید بن على علیهم‏السلام: 230 - 231.

 

[5]. مقاتل الطالبیّین: 143.

 

[6]. نام موضعى است نزدیک هیت در عراق.

 

[7]. مقاتل الطالبیّین: 149، أنساب الأشراف 2: 270، تتمّة المنتهى: 133.

 

[8]. أنساب الأشراف 2:270، مقاتل الطالبیّین: 146 - 147، سفینة البحار 2: 531، الشافى 1: 190، تاریخ ابن خلدون 3: 130، تاریخ الطبرى 8: 265 - 266، الکامل فى التاریخ 5: 271 الحدائق الوردیه 1: 229، الأعلام 8: 146، مروج الذهب 3: 236.

 

[9]. مقاتل الطالبیّین: 147، المنتظم 4: 707، الشافى 1: 190، البدایه و النهایه 10: 5
- 6، تتمّة المنتهى: 135 - 140، تاریخ ابن خلدون 3: 130، تحفة الأحباب: 532.

 

[10]. المنتظم 4: 708، الأعلام 8: 146.

 

[11]. مقاتل الطالبیّین: 147، أنساب الأشراف 2: 275، دائرة المعارف الشیعه 18:
489، سرّالسلسلة العلویّة: 60، عمدة الطالب: 60، الأصیلى: 238، الزیدیّة: 339.

[12].  أنساب الأشراف 2 : 274،المنتظم 4:708.

 

[13]. مقاتل الطالبیّین: 148، 147، تاریخ الطبرى 8: 265، الکامل فى التاریخ 5: 271،
عمدة الطالب: 290، الشافی 1: 190، المنتظم 4: 708، الأعلام 8: 146، البدایه و النهایه 10: 6، تتمّة المنتهى: 135، تاریخ ابن خلدون 3: 130.

 

[14].  مقاتل الطالبیّین: 148.

 

[15].  ابر شهر نام قدیمى نیشابور است.

 

[16].  مقاتل الطالبیّین: 148، تاریخ الطبرى 8: 266، الکامل فى التاریخ 5: 271،
الأعلام 8: 146، الفرق بین الفرق: 34 - 35.

 

[17]. مقاتل الطالبیّین: 148 - 149، قیام زید بن  على علیه‏السلام: 357 - 358.

 

[18]. تاریخ یعقوبى 2 :299 - 300، تاریخ جنبشهاى مذهبى در ایران 1: 461-462.

 

[19]. علماى رجال در این که متوکّل بن هارون راوى این خبر است یا متوکّل بن عمیر بن متوکّل اختلاف نموده‏اند که جهت تحقیق بیشتر به مدارک زیر رجوع نمایید. الفهرست: 170، رقم: 747، نقد الرجال 4: 84 - 86، رقم: 4335، رجال النجاشى: 426، رقم 1144، سماء المقال 1: 205 - 206، رجال ابن داود: 157، رقم: 1256، منتهى المقال 5: 279، رقم: 2385، معالم العلماء: 125، رقم: 847، قاموس الرجال 8: 665 - 666، رقم: 6236، مستدرکات علم الرجال 6: 345، رقم: 12155، معجم رجال الحدیث 15: 184 ـ 185، رقم 978.

 

[20]. فوات الوفیات 2: 189، الملل و النهل 1: 139.

 

[21].  رعد / 39.

 

[22]. البته مقصود یحیى این نیست که خود را افضل از امام بداند بلکه مى خواهد
بگوید فعلاً به دست ما شمشیر است و علم.

 

[23]. از این جمله یحیى معلوم است که خود کاملاً به برترى و افضلیت مقام امام
معتقد است و ایشان را از خود شان اعلم و بالاتر مى داند.

 

[24].  صحیفه به معناى پاره‏اى از پوست یا کاغذ است که در آن چیزى نوشته باشند و
جمع آن صُحُف و صحائف است، و این که در اینجا دعا را صحیفه نامیده‏اند، از روى مجاز است.

 

[25]. این بخل از جهت آن بود که مبادا صحیفه به دست نا اهل بیفتد و یا چنین
نسخه‏اى گرانبها و بى‏مانندى که به خط پدرش زید علیه‏السلام و املاء جدّش على بن حسین علیه‏السلام است گمشده و نابود گردد.

 

[26].  از این جمله حضرت یحیى علیه‏السلام علّت کتمان و پنهان داشتن صحیفه کاملاً روشن مى شود و آن ترس از این است که مبادا این نفیسه گرانقدر به دست دشمن بیفتد و آن را محو کنند.

 

[27]. محمّد و ابراهیم فرزندان عبد اللّه‏ بن حسن مثنى هر دو در زمان حکومت جبّار منصور دوانیقى قیام کردند و محمّد در مدینه و ابراهیم در بصره به مقام شهادت رسیدند.

 

[28]. شرح حال و قیام این دو سیّد بزرگوار در دو جلد بعدى این موسوعة بررّسى و
تحقیق شده، به آن رجوع گردد.

 

[29]. اسماعیل فرزند عزیز امام صادق علیه‏السلام است و حضرت او را بى اندازه دوست داشت. وفات إسماعیل در سال 133 یعنى 20 سال پیش از شهادت امام صادق علیه‏السلاماتفّاق افتاده است. فرقه اسماعیلیّه قایل به امامت وى هستند.

 

[30]. اِنَّ اللّه‏ یَاْمُرُکُمْ اَنْ تُؤدَوّا الاَماناتِ اِلى اَهْلِها. قرآن کریم سوره نساء آیه 58.

 

[31]. برادران یحیى بن زید عبارتند از: حسین، عیسى و محمّد حالات این عزیزان را در بخش برادران حضرت یحیى علیه‏السلام آخر همین کتاب مطالعه فرمائید.

 

[32]. این جمله اشاره به حکومت ارتجاعى بنى امیّه است که حکّام آن چهارده نفر
بودند اوّل آنان معاویه بن أبى سفیان و آخر آنان مروان حمار بود.

 

[33]. این جمله اشاره به حکومت کثیف بنى عبّاس است که سى و هفت نفر بودند،
اوّلشان عبداللّه سفّاح و آخرشان عبداللّه مستعصم است و مجوعا پانصدوبیست و چهار سال زمام حکومت را به دست گرفتند و در سال ششصدو پنجاه و شش هجرى برچیده شدند.

 

[34]. قدر 1 - 5 .

 

[35].  ابراهیم / 28.

 

[36]. کفایة الاثر فى النصوص على الأئمة الاثنى عشر: 78 - 92، الزیدیّه: 341
-344، مقدمه صحیفه سجّادیّه ؛ 9 ـ 23، نقل از قیام زیدبن على علیه‏السلام تا 63.

 

[37].  فوات الوفیات: 37 - 38.

00390038003700360035003400330032002700290030003100230018

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موضوعات
سایت علمی پژوهشی زیارتگاه های جهان اسلام (معرفی بیش از چهل هزار زیارتگاه)

طراح وبلاگ: سید محمد علوی زاده