- چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۳
این بقعه در روستای لقمان از توابع ماهان کرمان واقع شده است.
محرابى کرمانى دربارة وى مىنویسد:شیخ محمّد کاکو در قریه لقمان (اطراف ماهان) مدفون است و پسر شیخ على بابا (مدفون در سه کنج) بود. شیخ على بابا و دو برادرش؛ شیخ محمود ضیاءالدّین و بابا عیسى، بزرگ و عالى مقام بودهاند و غایت آن که به صورت شبانان به نظر مردم مىآمدند و دایم با هم صحبت مىداشتند ـ اگرچه هر یک را منزلى و موضعى جداگانه بود. امّا به منزل و مقام یک دیگر مى آمدند.
یک شب به دستور صحبت مىداشتند. چون شیخ محمّد کاکو آن شب در مجلس ایشان وارد شد، یاران گفتند: که هر یک چیزى حواله به شیخ محمّد کنیم. محمود ضیاءالدّین و بابا عیسى هر یک دو دانگ از وقت خود به او حواله کردند و با پدر او شیخ على بابا گفتند تو هم مدد کن. گفت: من دانگى دارم، گفتند: چرا دو دانگى ندهى، گفت: او را بیش از این قوّت نیست، باشد نیز با او بماند. پس شیخ محمّد کاکو صاحب مال کمال شده و از او چیزهاى غریب سر مىزد.
یکى از آنها آن است که چون خواجه عماد فقیه را غبار خاطرى از یاران بوده که او را تمکین نمىکردند و خواجه عماد مسلّم و مجموع سالکان و مبتدیان و مجاهدان به خدمت ایشان مىرفتند و این عزیزان نمىرفتند خواجه تحریم یا تجویز نمود که از ملازمان حاکم، عثمان نامى را فرستاد که شیخ محمّد کاکو را بیاورد و گوسفندان او را ببرد.
پس عثمان ملازم حاکم از عقب ایشان به ماهان رفته و ایشان در درّه آب یا کهنو بودند. به ایشان رسیدهاند و سؤالى کردهاند که شیخ محمّد کاکو کدام است و در کجا باشد. شیخ محمّد مىپرسد که به او چه کار دارى؟ مىگوید: حکم حاکم است که دست او را بر بندم و گوسفندان او را برانم وبه کرمان برم. شیخ گرم شده گفته: خویش باشد، من محمّد کاکوأم این گوسفندان. اگر مىتوانى ببر. سر در پیش انداخته و رفتهاند. آن ترک را بد مىآید که شیخ تمکین او نمىکند. بانگ بر اسب مىزند که خود را به او رساند، اسب پیش نمىرود. آخر تیرى از جعبه بیرون مىکشد و بر کمان مىنهد به طرف شیخ نشانه مىرود. حضرت شیخ رو به عقب کرده، در او به چشم غیرت و بطش نظر کرده ـ آن ترک هم چنان با دست و کمان خشک مىشود. پس شیخ پیش مىرود و لجام اسب او گرفته و روى اسب او [به] کرمان کرده، [مىفرماید:] که برو این جواب تو باشد. اسب بر دو نشسته و نمىایستاده و به هر کس مىرسیده با این هیات از او مىگریخته تا به دروازه مىرسد و به شهر مىآید و به هر جا رو مىنهاده مردم مىگریختند تا به در خانه حاکم مىرسد و مىایستد و عثمان نمىتواند از اسب پایین آید.
حاکم از این معنى خبر مىیابد و بیرون مىآید و او را مىنگرد و خواجه را از آن حال خبر شده، همه دانستهاند که این از قوّت باطن شیخ است. پس خواجه مىگوید که هیچ علاجى نیست مگر آن که همان کس که این مشکل کرده، [گره] بگشاید.
پس عثمان را با تحف و هدایا به خدمت شیخ محمّد مىفرستند و شیخ در صحرا با گوسفندان بودهاند و دوک مىرشتهاند. چون عثمان از دور پیدا مىشود، شیخ تبسّمى کرده مىفرماید که بر این تل انداز. فى الحال تیر از کمان جسته و بر آن تل فرود مىآید و عثمان از اسب پایین آمده و در دست و پاى شیخ مىافتد و مرید مىشود و در خدمت شیخ مىماند تا او وفات مىیابد و شیخ مىفرماید که او را در مزار ما دفن کنند و مىگوید اوّل او را زیارت کنید دیگر ما را. امّا مىفرماید پاى بر او نهند و گذرند و به زیارت ما آیند. چون او بىادبى کرده و تیرى بر روى ما کشیده. و حال در مزار حضرت شیخ آسوده است.
و چنین گویند که شیخ محمّد کاکو مظهر جلال بودهاند. وقتى وزیرى که در اردوى پادشاه چیزى بر مردم حشمى اطلاق نموده و از آن جا نیز چیزى به اسم شیخ نوشته بود و ظالم بود و مردم حشمى و غیر ایشان از ظلم آن وزیر تشنیع مىکردند.
یک نوبت در حضور شیخ گفتند که فلان وزیر ظالم است و بندگان خداى را مىآزارد.
بطش شیخ در حرکت آمده و دست راسه را راندهاند و گفتهاند جُدم جُدم و مریدان آن را در خاطر نگاه داشتهاند. بعد از مدّتى خبر مىرسد که در فلان روز و فلان محل در مجلس پادشاه دستى ظاهر شده و تیغى و سر وزیر را بینداخت. آن دیگر موجب زیادتى اعتقاد مردم شده است.
دیگر چنین مشهور است که چون خواجه عماد فقیه را غبار خاطرى از شیخ محمّد کاکو بوده و مفسدان دایم غیبت شیخ در حضور خواجه مىکردند، آخر چنان شد که خواجه با مریدان و مخلصان بسیار به زیارت آستانه ماهان مىآیند و چون یک دو روزى بودند دیگر حاسدان مقدمه غیبت شیخ نهادهاند که حالا میان شما و او یک فرسخ یا دو فرسخ است و او به مجلس شما نمىآید. تا آن که خواجه گفتهاند ما خودمان مىرویم که این درویش را ببینیم.
پس با جمعى [بسیار] متوجّه صحبت شیخ مىشوند و شیخ در آن ایّام در کهنو و یا درّه آب بودهاند. خواجه متوجّه مىشود، چون به نزدیک آن موضع مىرسد، یک دو نفر از مریدان خواجه مىروند و اعلام مىدارند که خواجه مىرسد و درویشان مىروند و با شیخ مىگویند که خواجه مىآید، یا استقبال کنید یا تهیّه اسباب ضیافت نمایید. شیخ مىگوید: ما مردم درویش کوهى، و خواجه مردى بزرگ، مناسبتى ندارد صحبت، میان ما و ایشان ملاقات نمىشود. درویشان لمحهاى توقّف مىکنند و مىبینند که سیاهى مردم خواجه پیدا شده، دوباره مىگویند و مبالغه مىکنند. شیخ باز مىگوید که میان ما و ایشان ملاقات نیست. آخر درویشان شیخ فرار مىکنند و با یکدیگر مىگویند که شیخ را و ما را اهانت خواهد رسید و گریختهاند.
چون خواجه چنان نزدیک مىرسند که به سیاهه لشکر در آید، دردى در شکم خواجه گرفته و دفعتاً چنان تند شده که خواجه بىتحمّل شده گفته مرا از این استر پایین آورید که کوهى که مرا از دور فرو آورده در همان محل از صحرا تسلیم مىشود، پس خواجه را در نعش کش کرده و به در شهر آوردهاند و حاکم شاه شجاع بوده و مرید و معتقد خواجه بوده، حصار شهر را سوراخ کرده و نعش خواجه را به اندرون مىآورند و در خانقاهى که خود ساخته بود دفن مىکنند و این مشهور و معروف است و بعضى گفتهاند که شیخ محمود ضیاءالدّین بوده که خواجه عماد ضرب او خورده است.»
بناى بقعه شیخ محمّد کاکو به شماره 2163 و در تاریخ 20/8/1377 به ثبت آثار ملّی و تاریخى رسیده است.
- ۲۱۹۶
- ادامه مطلب