- جمعه ۳۰ آبان ۹۳
مطالب این پست:
2 ـ عیسى بن زید شهید علیهالسلام
(موتم الاشبال) یتیم کننده شیر بچه گان.
2 ـ عیسى بن زید شهید علیهالسلام
دوّمین فرزند برومند زید علیهالسلام، عیسى است، لقب او (موتم الاشبال) و
کنیهاش ابویحیى و ابوالحسن مىباشد. او در ماه محرم سال 109 ه . ق دیده
به دنیا گشود و در سال 169 در گذشت. در هنگام شهادت پدرش 12 ساله [1]
مادرش کنیز بود.[2] علت این که او را عیسى نام نهادند، این است که در زمان
خلافت هشام، چندین بار زید بن على علیهالسلام را به شام جلب کردند، در یکى از
سفرها که مادر عیسى نیز همراه زید بود، بین راه درد او را فرا گرفت و به ناچار
به یک دیر نصارا پناه بردند و اتفاقا آن شب هم جشن سالروز تولد عیسى
مسیح علیهالسلامبود و خداوند در آن شب این فرزند را به زید داد. پدر بزرگوارش به
دلیل این حسن اتفاق نام نوزادش را عیسى نهاد.[3]
فضائل عیسى
مردم درباره فضل و بزرگوارى او مىگفتند: «عیسى برترین شخص
خاندان خود از نظر علم، دین، ورع، زهد و پرهیزگارى بود. او در مرام و مذهب
با بصیرت و دانش بود.
وى علاوه بر این کمالات و فضائل، داراى طبع شعر هم بود و بعضى از
اشعار او در کتاب (معجم شعراء الطالبیین) آمده است[4]. عیسى از راویان
حدیث و جویندگان آن بود.[5] او روایاتى را از پدرش زید بن على علیهماالسلام، امام
صادق علیهالسلام، عبداللّه بن محمد، سفیان، مالک بن انس، عبداللّه بن عمر عمرى،
و امثال آنان که عددشان بسیار است روایت کرده است.[6]
جعفر بن محمد جعفرى، به سندش از على بن حسن پدر حسین
(قهرمان انقلاب فخ) روایت کرده که گفت: «در میان ما که جمع بسیارى
بودیم، کسى بهتر از عیسى بن زید نبود» و هم چنین محمد بن عمر فقیهى
گفت: «عیسى بن زید بر عبداللّه بن جعفر قرائت کرده است.»
و هم چنین عبداللّه بن جعفر، پدر على بن عبداللّه بن جعفرى مدنی
محدّث است و او از قاریان معروف قرآن و از رجال محدّثین بود. وى به کمک
محمد بن عبداللّه قیام کرد و همیشه با او بود، بعد از شهادت محمد متوارى
و تحت تعقیب منصور، خلیفه عباسى بود.
علماء و رجال او را ستوده، روایات او را قبول کرده و در مدح و توثیق وى
سخن فراوان گفتهاند.
از جمله کسانى که در عظمت وى سخن گفته و او را تجلیل کردهاند شیخ
طوسى رحمهالله در رجال، ابوعلى حائرى در منهج المقال، مجلسى رحمهاللهدر وجیزه و
محدّث نورى در مستدرک است.
بزرگان علم و رجال در تجلیل و تکریم وى مىگویند: «وکان معدودا من
اصحاب الصادق علیهالسلام» او از اصحاب و نزدیکان امام صادق به شمار مىرفت.
شیخ طوسى رحمهالله روایات او را در تهذیب نقل کرده است.
احادیث زیادى که عیسى از امام صادق علیهالسلام آموخته و نقل کرده است
خود حاکى از آن است که عیسى نسبت به مقام شامخ امامت اعتراف و
اعتقاد راسخ داشته و اگر قائل به امامت او نبود احکام دینى خود را از
حضرتش نمىپرسید.
اشتباه مامقانى
شیخ عبداللّه مامقانى در تنقیح المقال گفته است: «عیسى، خوش باطن
نبود» و دلیل ایشان روایت ضعیفى است[7] که در اصول کافى[8] نقل شده است.
این حدیث خیلى طولانى است در ضمن آن حدیث دارد که در موقع قیام
محمد بن عبداللّه بن حسن نفس زکیه، عیسى یکى از رهبران نهضت بود و
موقعى امام صادق علیهالسلام را به قیام و بیعت با محمد دعوت نمود امام خوددارى
کرد و عیسى به امام توهین نمود. و جملات زنندهاى به حضرتش عرضه
داشت. مامقانى این خبر را در قدح عیسى قبول کرده است.
محدّث نورى هم در فائده دهم کتاب (مستدرک الوسائل) این روایت را
آورده و بعد از نقل آن مىگوید: «عیسى از گناه خویش توبه کرده است.»
مرحوم سیّد عبدالرزاق موسوى مقرم، نویسنده معروف در کتاب زید
الشهید علیهالسلام در حالات عیسى بعد از نقل این مطلب چنین گفته است:
«خوب بود مامقانى هم در این جا از محدّث نورى پیروى مىکرد و در
قدح نکوهش عیسى چنین تند نمىرفت و این تهمتهاى ناروا را که ساحت
عیسى از آن مبرى است بر او وارد نمىساخت، و با روایت ضعیفى که سه نفر
از راویان آن تضعیف شدهاند و حتى خود مامقانى بعضى از ایشان را تضعیف
کرده است. نسبت به فرزند پیامبر، چنین کوتاه نمىآمد و ایشان را مورد
نکوهش قرار نمىداد.[9]
رجال این حدیث
سه نفر از رجال سند، تضعیف شدهاند.
اول: محمد بن حسان؛
نجاشى رجال شناس بزرگ و هم چنین ابن غضائرى و ابن داود و علّامه
مجلسى رحمهالله که همه از فحول علماى شیعه و در علم رجال متخصصند
معتقدند: محمد بن حسان ضعیف است و روایتى را که وى در سندش باشد
قبول ندارند.
دوم: ابوعمران موسى بن زنجویه؛
علماى بزرگ رجال مانند نجاشى و ابن غضائرى و ابن داود و علاّمه
حلى رحمهالله و علامه مجلسى رحمهالله در وجیزه و خود مامقانى او را مورد وثوق
نمىدانند.
موسى بن زنجویه کتابى دارد که اکثریت روایات آن از عبداللّه بن حکم
ارمنى است که این شخص هم از نظر علماى رجال ضعیف است.
سوم: از رجال این سند عبداللّه بن حکم ارمنى است؛
نجاشى و ابن غضائرى و ابن داود او را تضعیف کردهاند و علامه مجلسى رحمهالله
او را از غلات مىداند.
حال شما قضاوت کنید. چگونه مىتوان به حدیثى که در سندش 3 غیر
موثق وجود دارد، تمسّک کرد و عجب است از مامقانى که خود استاد فن
رجال است چگونه این خبر را دست آویز قرار داده و بر یکى از فرزندان پاک
رسول خدا صلىاللهعلیهوآلهتاخته است.
علاّمه مجلسى رحمهالله گوید: «ما حق نداریم درباره زید و هم چنین فرزندان
پاک پیامبر صلىاللهعلیهوآله بدون دلیل از خودمان چیزى بگوییم و تا دلیل محکم در کفر
و تبرى ائمه معصومین علیهمالسلام از ایشان نبینیم نباید اظهار بدبینى نماییم.»
پس با این روایت ضعیف، شخصیّت این قهرمان علوى لکه دار نمىشود و
او مورد احترام ما و همه شیعیان است.
عیسى در جبهه جنگ به کمک محمد، معروف به نفس زکیه مىجنگید
و یکى از فرماندهان ارتش محمد بود. چنان که در کافى نیز نقل شده است؛ و
بعد از پایان کارزار به بصره آمد و به ارتش ابراهیم بن عبداللّه پیوست و به
کمک او جنگید، و رسما پرچمدار و فرمانده ارتش و معاون ابراهیم بود.[10]
زمانى که ابراهیم در (باخمرى) به شهادت رسید، عیسى به کوفه برگشت.
(موتم الاشبال) یتیم کننده شیر بچه گان
(موتم الاشبال) یعنى یتیم کننده شیر بچه گان، این لقبى است که مردم
به عیسى داده بودند. به این دلیل که زمانى که از جنگ بصره فارغ شد به
طرف کوفه رفت، در بین راه به شیرى درنده برخورد کرد، شیر به او حمله
نمود و عیسى این پهلوان دلیر و شجاع علوى به شیر حمله ور شدو شیر را
بکشت این شیر همیشه در بین راه مزاحم مردم مىشد؛زمانى که مردم این
خبر مهم و مسرت بخش را شنیدند که شیر خطرناک مزاحم، کشته شده
است، بر کشنده آن آفرین گفتند، غلام او از روى تعجب گفت: مولایم، بچه
شیرها را یتیم کردى؟!
گفت بله، «انا موتم الاشبال» من یتیم کننده شیر بچه گانم و بعد از این،
نامى مستعار براى او شد و یارانش وى را به هیمن لقب یاد مىکردند.[11]
یموت بن مزرع (شاعر)[12]، وى را به همین لقب (موتم الاشبال) در شعرى
که در رثاى شهداء اهل بیت علیهمالسلام گفته، آورده است.
و هم چنین شمیطى[13] یکى از شعراى امامیه در قصیدهاى که در نکوهش
آن که از زیدیه خروج کردهاند این نام را آورده است و گوید:
سن ظلم الامام للناس زید
ان ظلم الامام ذوعقال
و بنو الشیخ والقتیل بفخ
بعد یحیى و موتم الاشبال
1: ستم بر امام کردن را زید براى مردم سنت کرد. و براستى که ستم امام
درد بىدرمانى است.
2: و هم چنین فرزندان آن میر بزرگ (مقصود محمد و ابراهیم فرزندان
عبداللّه بن حسن مىباشند) و کشته فخ پس از یحیى و موتم الاشبال
(عیسى بن زید)[14]
در علت فرار و متوارى شدن او اختلاف است.
برخى گفتهاند سببش آن بود که ابراهیم بن عبداللّه (شهید باخمرى)، در
نماز میت چهار تکبیر گفت (مطابق مذهب اهل سنت، عیسى بن زید به او
گفت: تو که مذهب خاندان خود را مىدانى (که پنج تکبیر ست) چرا یک
تکبیر را کم کردى؟
ابراهیم گفت: این کار براى اجتماع و وحدت مردم و پراکنده نشدن آنها
بهتر است و ما امروز به اتحاد و همبستگى مردم احتیاج داریم و با کم کردن
یک تکبیر از نماز میت، ان شاء اللّه ضرر و زیانى متوجه کسى نخواهد شد.
(البته این رویه تاکتیک و تقیه در آن شرایط حساس بسیار به جا و لازم
بوده است) عیسى این پاسخ را نپسندید و از ابراهیم کناره گرفت، این مطالب
به گوش منصور عباسى رسید، وى کسى را نزد عیسى فرستاد تا زیدیه و
شیعیان را از اطراف ابراهیم پراکنده سازد، اما عیسى زیر بار نرفت و زمانى
که ابراهیم به شهادت رسید، عیسى متوارى شد.
به منصور گفتند: «تو درصدد دستگیرى عیسى برنمىآیى؟» گفت: «نه، به
خدا، سوگند من پس از محمد و ابراهیم از ایشان کسى را تعقیب نمىکنم و
پس از این براى آنها نامى به جاى نخواهم گذارد.»
ابوالفرج اصفهانى، مورخ کبیر، مىگوید: «این مطلب (متوارى شدن و
دورى جستن عیسى از ابراهیم) صحیح نیست، و نقل اشتباه است. زیرا به
طور قطع عیسى از رزمندگان بارز نهضت باخمرى و همیشه در کنار ابراهیم
بن عبداللّه بود و او را یارى مىداد و در جبهه جنگ فرماندهى ارتش شیعه از
طرف ابراهیم به او واگذار شد، و عیسى پس از شهادت ابراهیم متوارى شد تا
مرگش فرا رسید.[15]»
نبرد عیسى
عیسى بن عبداللّه گوید: «عیسى بن زید علیهالسلام ریاست میمنه لشکر ابراهیم
را در جنگ به عهده داشت و ریاست میمنه لشکر محمد برادر ابراهیم در
نبرد نیز با عیسى بود.»
محمد نوفلى از پدرش روایت کرده که: «عیسى و حسین فرزندان زید بن
على علیهالسلام از کسانى بودند که در جنگهاى محمد و ابراهیم بر علیه منصور از
سرسختترین مبارزان و با بصیرتترین جنگجویان بودند و چون این خبر
به گوش منصور عباسى رسید وى از روى گله و اعتراض گفت: مرا با دو فرزند
زید چه کار؟ آن دو چه دشمنى با ما دارند؟، آیا ما نبودیم که قاتلین پدرشان را
کشتیم و هم اکنون به خونخواهیشان اقدام کردهایم!. و سوزش دلشان را با
نابودى و انتقام دشمنشان شفا مىبخشیم؟[16]»
عیسى بن عبداللّه، گوید: «که عیسى بن زید به طرفدارى محمد بن
عبداللّه خروج کرد و از کسانى بود که به او مىگفت: هر که از دودمان ابوطالب
به مخالفت با تو برخاست و یا دست از یارى تو کشید، او را به من بسپار تا
گردنش را بزنم.»
در این زمینه روایتى نقل شده که در برخورد عیسى با امام صادق علیهالسلامکه
در اواخر شرح حال عیسى به آن اشاره مىکنیم و آن را پاسخ مىدهیم و در
چند صفحه گذشته در اشتباه مرحوم مامقانى متذکر شدیم.
على بن سلام گوید: «هنگامى که ما در نهضت باخمرى شکست خوردیم
و رهبر خود ابراهیم را از دست دادیم، و همه منهزم شدیم، به نزد عیسى بن
زید که سر پا ایستاده بود رفتیم و قدرى او را ملامت و سرزنش کرده و
خاموش شدیم. عیسى سر را بلند کرد و گفت: بعد از ابراهیم دیگر کسى
نیست که بر ضد اینان (بنى العباس) قیام کند.
این جمله را گفت و به کنارى رفت. و همین طور رفت تا به ویرانهاى
رسید، و ما هم با او بودیم، در آن جا یک شوراى جنگى تشکیل دادیم و
تصمیم گرفتیم به لشکر عیسى بن موسى که از طرف منصور به جنگ با
ابراهیم آمده بود شبیخون زنیم. اما چون نیمه شب شد، ما عیسى را بین خود
ندیدیم و رفتن او نقشه ما را بر هم زد.[17]
عیسى یکى از رهبران نهضت بود
در زمان قیام محمد بن عبداللّه بن حسن، محمد بزرگان علم و سران
زیدیّه را که همراهش بودند به نزد خود جمع کرد و به آنها سفارش کرد
که اگر در این جنگ کشته شود، منصب رهبرى شیعیان و زیدیّه به
عهده برادرش ابراهیم است و اگر ابراهیم کشته شد، این مقام از آن عیسى
بن زید است.
این حدیث را عبداللّه بن حمد بن عمر روایت کرده و به دنبال آن اضافه
کرده است: «بعد از کشته شدن محمد و ابراهیم، عیسى به کوفه گریخت (چون
دیگر نبرد مسلحانه با تعداد اندک یاران اثر مثبتى نداشت) و در خانه على بن
صالح بن حى برادر حسن بن صالح مخفى شد. و دختر او را به عقد خویش
درآورد و از آن زن دخترى پیدا کرد که در زمان حیات پدر از دنیا رفت.[18]»
من به این مردم اعتماد ندارم
ممکن است بعضى سؤال کنند: که با وجودى که عیسى در شجاعت و
شهامت و مناعت طبع و آزاد منشى همانند پدران و برادرانش بود و با وجود
این که ابراهیم بن عبداللّه رهبر انقلاب (باخمرى) بعد از خود زعامت شیعیان
مبارز را به او واگذار کرده بودند، چرا او با وجودى که یارانى داشت همانند پدرش
زید و با برادرش یحیى و پسر عموهایش محمد و ابراهیم فرزندان عبداللّه بن
حسن، قیام نکرد و زندگى مخفیانه و رقت بار را بر میدان جهاد ترجیح داد.
جواب این سؤال بسیار واضح و روشن است، زیرا:
عیسى مردى با بصیرت و دوراندیش بود و از قیام پدر و برادر و پسر
عموهایش تجربیات زیادى داشت و برنامه او کاملا روى یک سیاست عاقلانه
و صحیح بود. او از این تجربیات درسهاى تلخى آموخته بود، او خیانت و
تخاذل مردم را نسبت به زید و یحیى و محمد و ابراهیم، خوب دیده بود و
دیگر هیچ جاى اعتمادى به این گونه مردم دورو و دغل نداشت و او خود این
علت را براى کنارهگیرى و اتخاذ چنین روشى در مقابل دشمن را براى چند
تن از یاران وفادارش که افراد انگشت شمارى بودند بیان کرد.
على بن جعفر از پدرش نقل مىکند که گفت: «من و اسرائیل بن یونس و
على و حسن فرزندان صالح بن حى با عدهاى از همرازها و دوستانمان خدمت
عیسى بن زید بودیم. در میان ما حسن بن صالح از عیسى پرسید:
«متى تدافعنا بالخروج وقد اشتمل دیوانک على عشرة آلاف رجل؟؟»
تا کى ما را از قیام و خروج منع مىکنى و حال آن که تعداد یاران تو، به ده
هزار مرد جنگى مىرسد؟
عیسى در جواب حسن چنین گفت: واى بر تو، تو کثرت افراد و تعداد را به
رخ من مىکشى و حال آن که من خوب آنها را مىشناسم! آنگاه با صدایى
لرزان و مرتعش که سر به شورش بر مىخاست گفت:
«اما واللّه لو وجدت فیهم ثلثمائة رجل اعلم انهم یریدون اللّه عزوجل،
ویبذلون انفسهم له، ویصدقون للقاء عدوه فى طاعته، لخرجت قبل الصباح
حتى ابلى عنداللّه عذرا فى اعداءاللّه».
به خدا سوگند، اگر من حداقل سیصد نفر از این مردم را مىیافتم که فقط
هدفشان خدا باشد، و حاضر باشند جان خود را در راه او بدهند و در ملاقات با
دشمن و در طاعت حق راستگو و استوار بودند قبل از صبح قیام مىکردم تا
این که در مقابل خداوند، و در مورد دشمنان عذرى آورده باشم. و امر
مسلمین را طبق سنت خدا و رسولش اجرا مىکردم. اما با کمال تأسف، من
موضع اعتمادى که به بیعت خویش به خاطر خدا وفادار و در میدان جنگ
ثابت قدم باشد نمىیابم.»
راوى گوید: «حسن بن صالح در مقابل سخن عیسى آن قدر گریست تا
بیهوش به روى زمین افتاد.[19]»
ملاقات با عیسى
ابوالفرج گوید: احمد بن محمد بن سعید بر سبیل مذاکره و گفت وگو برایم
نقل کرد؛ البته من کلمات او را ننوشتم و اما در سینه خود ضبط کردم و
الفاظش کم و زیاد شده اما در معنایش تغییرى نیست.
وى به سند خود از یحیى بن حسین بن زید (برادر زاده عیسى بن زید)
نقل کرده که گفت: به پدرم گفتم: دلم براى عمویم عیسى تنگ شده و
مىخواهم او را ببینم، چون براى من سزاوار نیست، پیرمرد محترمى چون او
را ندیده باشم. پدرم مدتى امروز و فردا کرد و هر بار در پاسخ من مىگفت:
دیدار با او مشکل است و ممکن است براى او ایجاد دردسر شود چون او
مخفیانه زندگى مىکند و شاید همین دیدار تو سبب شود که او روى جهات
امنیتى جاى خود را عوض کند و همین براى او سبب ناراحتى شود.
یحیى گوید: این سخنان مرا از منظور خود باز نداشت و هم چنان
تقاضاى خود را به پدرم بازگو مىکردم. ودر هر فرصتى که دست مىداد به
نحوى خواسته خود را دنبال مىکردم. تا این که بالاخره پدرم راضى شد جاى
عمویم عیسى را به من نشان دهد و مرا به ملاقات او بفرستد.
پدرم گفت: تو، به کوفه مىروى و در کوفه سراغ خانههاى (بنى حى) را
بگیر، همین که تو را به آن محله راهنمایى کردند فلان کوچه برو، در وسط
کوچه خانهاى است که درش چنین و چنان است، جلو در آن خانه بنشین و
چون نزدیک غروب شد، پیرمردى بلند قامت و خوش صورت را خواهى دید،
که در پیشانیش اثر سجده است و جامعهاى پشمین به تن دارد و کار وى آب
کشى با شتر است و در آن وقت غروب کارش را تمام کرده و با شتر خویش به
خانه برمى گردد. علامت دیگر او این است که: وى گامى بر زمین ننهد و بر
ندارد جز آن که ذکر خدا بر زبان دارد. و چشمان او گریان به نظر مىرسد.
چون او را دیدى از جاى خود برخیز و بر او سلام کن و او را در برگیر. سخت
آن پیر مرد از تو وحشت کند و خود را بیازارد اما تو فورا خودت را معرّفى کن و
نسب خویش را بازگوى. او آرام گیرد و با تو مهربانى کند و از احوال همگى
فامیل جویا شود. و متوجه باش زیاد با او سخن نگو و دیدارت را کوتاه کن و هر
چه زودتر با او خداحافظى کن و بیا، و اگر از ملاقات مجدد تو عذر خواهى کرد،
بپذیر و هر دستور داد انجام بده. و ممکن است اگر بار دیگر به ملاقات وى
روى، او نگران شود و جاى خود را عوض کند و این کار براى او دشوار است.
یحیى بن حسین گوید: من به تمام سفارشات پدر، عمل کردم و به همان
آدرس و نشانى رفتم، و عمویم را با همان خصوصیاتى که پدرم گفته بود
ملاقات کردم و موقعى خود را به وى معرّفى نمودم او مرا شناخت و به سینه
خود چسبانید و چندان گریست که من گفتم عمرش به سر آمد و بعد شترش
را خواباند و پهلوى من نشست و احوال یک یک مردان و زنان و کودکان فامیل
را از من پرسید و من جواب مىدادم، و او مىگریست.
بعد رو به من کرد و گفت: شغل من این است که با این شتر آب مىکشم و
مزد مىگیرم و زندگانى خود را مىگذرانم، و گاهى که این کار برایم میسر
نشود به صحرا مىروم از سبزىها و بقولات صحرا سد جوع مىکنم.
و مدتى است که دختر این مرد (یعنى صاحبخانهاش، حسن بن صالح)
را به زنى گرفتهام و تاکنون او نمىداند من کیستم.
و خدا دخترى هم از آن زن به من داد که آن دختر بزرگ شد و
نمىدانست من کیستم و مرا نمىشناخت، روزى مادرش به من گفت: پسر
فلان مرد سقا، که در همسایگى ما بود به خواستگارى دخترت آمده، و وضع
زندگانى آنها از مابهتر است، او را به ازدواج او درآور و در این باره اصرار کرد،
من از ترس آن که مبادا شناخته شوم نمىتوانستم اظهار کنم که این کار
درست نیست و این جوان کفو او نیست.
اما آن زن در این کار پافشارى داشت، و من از خداوند کفایت این مطلب را
مىخواستم تا این که خداوند آن دختر را پس از چند روز از من گرفت، او مرد
و من در این باره آسوده خاطر گشتم. آنگاه عیسى با چشمى گریان اضافه
کرد: من در دوران زندگیم تاکنون براى هیچ مطلبى این اندازه تأسف
نخوردهام که دخترم بمیرد و تا آخر عمر نسبت خود را به رسول خدا صلىاللهعلیهوآله
نداند، و نفهمد او، از فرزندان پیامبر خدا صلىاللهعلیهوآله است.
یحیى گوید: این سخنان که تمام شد، عمویم مرا سوگند داد تا از او
جدا شوم و دیگر به سراغش نروم، آنگاه با من خداحافظى کرد و من هم او
را وداع گفتم.
اما شور و اشتیاق دیدار عمویم بعد از مدتى به سر من زد و براى ملاقات
مجدد او به آن محل رفتم، اما دیگر او را ندیدم و همان ملاقت اول و آخر ما
بود.[20]
تأمین دشمن
جعفر احمر[21] و صباح زعفرانى از کسانى بودند که در هنگام پنهانى
عیسى به کارها و خواستههاى او رسیدگى مىکردند و خدمتگزار وى بودند و
چون مهدى عباسى به وسیله یعقوب بن داود (این مرد از یاران نزدیک
ابراهیم قهرمان باخمرى بود ولى بعدا در دستگاه خلافت تقرب جست و از
درباریان نزدیک شد و به مقام وزارت رسید) جوایز و هدایایى براى عیسى بن
زید علیهالسلامفرستاد، در تمام شهرها جار زدند که عیسى بداند که در امان است و
هر کجا هست ظاهر شود، زمانى که این خبر به گوش عیسى رسید، به جعفر
احمر و صباح گفت: این موالى که مىبینید از جانب این مرد (خلیفه عباسى)
است. به خدا سوگند موقعى که من به کوفه آمدم قصد قیام و خروج بر وى را
نداشتم. و خواب یک شب خلیفه در حال ترس و اضطراب، نزد من محبوبتر
است از تمام این اموال و همه دنیا.
عبداللّه زیدان از پدرش و او از سعید بخلى، نقل مىکند که: عیسى بن زید
با حسن بن صالح (به طور ناشناس) به حج رفتند، در مکه منادى از طرف
مهدى عباسى فریاد مىزد که حاضران به غائبان اطلاع دهند عیسى بن زید
چه ظاهر شود چه در مخفیگاه به سر برد، در هر حال در امان است. عیسى با
شنیدن این خبر نگاهى به صورت حسن کرد و دید او از این خبر خوشحال
است، عیسى به او گفت: گویا از شنیدن این خبر خیلى خوشحال شدى؟!
گفت: آرى، عیسى گفت: به خدا قسم یک ساعت ترس آنان از من براى
من از همه چیز بالاتر است.
اشعار در روى دیوار
عیسى وراق به سند خویش از یعقوب بن داود نقل کرده که گفت: در
سفرى که با مهدى خلیفه عباسى به خراسان مىرفتیم و در یکى از
کاروانسراها وارد شدیم، در یکى از اطاقهاى آن رفتیم و دیدیم سینه دیوار
چند سطر شعر نوشته شده است مهدى پیش رفت و من هم نزدیک رفتم
دیدم این اشعار نوشته شده بود:
واللّه مااطعم طعم الرقاد
خوفا اذا نامت عیون العباد[22]
شردنى اهل اعتداء و مااذنبت ذنبا غیر ذکر المعاد[23]
آمنت باللّه ولم یؤمنوافکان زادى عند هم شرزاد[24]
اقول قولا قاله خالف مطرد قلبى کثیر السهاد[25]
منخرق الخفین یشکو الوجى تنکبه اطراف مرو حداد[26]
شرده الخوف فاز رى به کذاک من یکره حرالجلاد[27]
قد کان فى الموت له راحةوالموت حتم فى رقاب العباد[28]
یعقوب گوید: دیدم مهدى عباسى زیر هر یک از این اشعار مىنویسد
(از جانب خدا و من در امانى و هر وقت که مىخواهى آشکار شو).
من به صورتش نگاه کردم دیدم، اشک بر گونهاش جارى شده، گفتم: اى
امیرالمؤمنین به نظر شما گوینده اشعار کیست؟!
خلیفه عباسى نگاه تندى به من کرد و گفت: آیا در برابر من خود را به
نادانى مىزنى؟ جز عیسى بن زید کیست که این اشعار را بگوید.
(ابوالفرج اصفهانى، دو شعر دیگر را در آخر این ابیات آورده که آن را
رد مىکند).
دیدار دوستان
خصیب وابشى که از یاران زید و از نزدیکان فرزندش عیسى است؛ گوید:
«عیسى بن زید علیهالسلام سر کردگى میمنه لشکر محمد بن عبداللّه (نفس زکیه) را
در جنگ به عهده داشت و بعد از شهادت محمد به کمک ابراهیم (برادرش)
شتافت و همین مقام را در نبرد ابراهیم با دشمن داشت و بعد از شهادت
ابراهیم (در باخمرى) به کوفه رفت و درخانه على بن صالح به طور ناشناس
مىزیست. ما گاهى با ترس و وحشت به دیدن او مىرفتیم و گاهى در بیابان با
او روبهرو مىشدیم که به وسیله شترى که از آن مرد کوفى بود آب مىکشید؛
چون ما را مىدید نزد ما مىنشست و با ما به گفتوگو مىپرداخت. او مىگفت:
به خدا دوست دارم که از جانب اینان (بنى العباس) امنیّت داشتید تا با
صراحت بیشترى با شما سخن مىگفتم و از گفتوگو و دیدار شما بهره
بیشترى مىبردم؛ به خدا من خیلى مشتاق دیدار شما مىباشم و در تنهایى
و حتى در بستر خواب به یاد شما هستم؛ اکنون برخیزید و از این جا بروید که
مبادا مأمورین از وضع من و شما آگاه شوند و صدمه و زیانى از این ناحیه به
شما برسد.»
مختار بن عمر مىگوید: «خصیب را دیدم که براى بوسیدن دست عیسى
بن زید علیهالسلام خم شده بود و عیسى نمىگذاشت و دست خود را مىکشید.
خصیب به او گفت: من دست عبداللّه بن حسن را بوسیدم و او مرا از این
کار منع نکرد.»
برخورد سفیان ثورى با عیسى
جعفر عبدى گوید: «پس از کشته شدن ابراهیم، من، حسن بن صالح،
برادرش على بن صالح، عبد ربة بن علقمة و جناب بن نطاس، به همراه
عیسى بن زید براى سفر حج حرکت کردیم. عیسى به صورت یک ساربان در
میان ما بود و نام خود را مخفى مىداشت، تا این که به مکه رسیدیم، شبى در
مسجدالحرام گردهم جمع شدیم و عیسى با حسن بن صالح در پارهاى از
مسایل با هم اختلاف نظر داشتند، این جریان گذشت و فرداى آن روز عبد
ربة، رفیق ما آمد و گفت: شفاى اختلاف شما آمد، سفیان ثورى به مکه آمده،
همگى برخاستند و به نزد سفیان رفتیم و او در مسجدالحرام نشسته بود بر او
سلام کردیم و نشستیم. عیسى به سخن آمده و مسئله مورد اختلاف را مطرح
کرد؛ سفیان متوجه شد که مسئله جنبه سیاسى دارد و با حکومت وقت
مىکند برخورد، خود را کنار کشید و گفت: من این مطالب را نمىدانم و
مىترسم چیزى بگویم.
حسن بن صالح گفت: نترس این مرد عیسى بن زید است! سفیان به
طور استفسار نگاهى به صورت جناب بن نطاس کرد. جناب گفت:
بلى عیسى بن زید است. سفیان تا عیسى را شناخت بدون از جا برخاست و
مؤدب پیش روى عیسى آمد و او را در آغوش کشید و به شدت گریه کرد و از
سخنان خود پوزش خواست، آنگاه در حالى که گریان بود جواب مسئله را
بیان نمود. و رو به ما کرد و گفت: «ان حب بنى فاطمة علیهماالسلاموالجزع لهم، مماهم
علیه من الخوف والقتل والتطرید، لیبکى من فى قلبه شىء من الایمان». به
راستى که دوستى فرزندان فاطمه علیهماالسلامو دلسوزى براى آنان از این وضع
رقت بارى که آنها دارند از قتل و ترس و آوارگى، هر شخصى که مختصر
ایمانى در دلش باشد به گریه مىافتد.
آنگاه رو به عیسى کرد و گفت: پدرم فدایت شود برخیز و خود را مخفى
کن مبادا آن چه را که ما از اینان بیم داریم برسرت آید.»
راوى گوید: «ما برخاسته و متفرق شدیم.» صاحب مقاتل الطالبیین این
قضیه را به روایت دیگر نیز نقل کرده است که تکرار آن لزومى ندارد.
کشف مخفیگاه
جعفر بن زیاد احمر (در گذشته نامش را گفتم) گوید: «من، عیسى بن زید،
حسن بن صالح، برادرش على بن صالح، حسن، اسرائیل بن یونس بن نطاس
و گروهى از زیدیه در یکى از خانههاى کوفه اجتماع مىکردیم.
یکى از جاسوسان مهدى عباسى خبر ما را به گوش خلیفه رساند و نشانى
خانه مزبور را داد. مهدى به حاکم خود در کوفه نوشت که افرادى از مأمورین را
مراقب ما کند. تا هرگاه در آن خانه اجتماع کردیم، بر سر ما بریزند و ما را
دستگیر سازند. اتفاقا یکى از شبها ما در آن خانه جلسه داشتیم، و مأموران
خبر اجتماع ما را به حاکم کوفه دادند. ناگهان دیدیم، مأموران دشمن از در و
دیوار خانه ریختند. عیسى بن زید و دیگران از طریق بالا خانه موفق به فرار
شدند اما من نتوانستم بگریزم ودستگیر شدم، مرا نزد مهدى عباسى بردند،
تا چشم به این خلیفه هتاک به من افتاد، شروع کرد به ناسزا گفتن و مرانسبت
زنا زادگى داد و به من گفت: اى ناپاک زاده تو همانى که پیش عیسى بن زید
مىروى و او را به قیام بر علیه من تحریک و مردم را به بیعت با او دعوت
مىنمایى؟! من گفتم: آیا از خدا شرم نمىکنى و از او ترس ندارى که به زنان
پاکدامن ناسزا مىگویى و نسبت زنا مىدهى؟. در صورتى که شایسته تو و این
مقامى که تو در دست دارى آن است که اگر شخص نابخردى امثال این
سخنان را گوید، حد بر او جارى سازى؟!
من دیگر چیزى نگفتم ولى او بدون این که به سخنان من اعتنایى کند،
دوباره شروع به فحاشى کرد آنگاه در حالى که سخت عصبانى بود برخاست و
مرا زیر دست و پاى خود انداخت و وحشیانه با مشت و لگد مرا مىزد و دشنام
مىداد. من گفتم: تو اکنون مرد شجاع و نیرومندى هستى که به پیر مرد
ناتوانى چون من دست یافته که به هیچ وجه نمىتواند از خود دفاع کند و
یاورى هم ندارد. در این وقت دستور داد مرا به زندان افکنند و بر من سخت
بگیرند. مأموران به سرعت مرا به زنجیر گرانى بستند و سالها در زندان بودم.
گفتگو با خلیفه عباسى
جعفر بن زیاد احمر گوید: «چون خبر مگر عیسى بن زید به خلیفه عباسى
رسید، وى مرا از زندان به نزد خود طلبید چون پیش او رفتم رو به من کرد و
پرسید از چه ملتى هستى؟
گفتم: از مسلمین.
گفت: بیابانى هستى؟
گفتم: نه
گفت: پس از چه مردمى هستى؟
گفتم: پدرم بردهاى از اهل کوفه بود، مولایش او را آزاد کرد. در این جا
سخن مرا قطع کرد و گفت: عیسى بن زید مرد!!
گفتم: مرگ او مصیب بزرگى است. خدایش رحمت کند که وى مردى
عابد، پارسا و کوشا در فرمانبردارى از حق بود و از سرزنش و ملامت هیچ
کس در این راه باک نداشت.
گفت: آیا تو، از مرگش خبر نداشتى؟
گفتم: بلى.
گفت: چرا به من این مژده را ندادى؟؟
گفتم: دوست نداشتم تو را به چیزى خبر دهم که اگر رسول خدا صلىاللهعلیهوآله
زنده بود و از آن خبر مىیافت ناراحت مىشد.
در این جا مهدى عباسى سر را به زیر انداخت و پس از مدتى سر را بلند
کرد و گفت: بیش از این استعداد شکنجه در بدن تو نمىبینم و ترس آن را
دارم که اگر دستور شکنجهات را بدهم تاب نیاورى و زیر شکنجه جان
بسپارى وانگهى دشمن ما هم که از دنیا رفته است. برو خدانگهدارت باد. و به
خدا سوگند اگر بشنوم که دوباره دست به این کارها زدهاى گردنت را مىزنم.
من از نزد او بیرون شدم، هنگام خروج من از کاخ، مهدى رو به ربیع (دربان
مخصوص) کرده و گفت: آیا ندیدى چگونه ترسش از من اندک و دلش محکم
بود؟ به خدا مردمان روشندل چنین هستند.»
جعفر بن زیاد گوید: «خدمت عیسى بن زید علیهالسلام رسیدم، مشغول خوردن
نان و خیار بود. او دو گرده نان و دو عدد خیار به من داد و فرمود بخور من یکى
و نصفى از نان و خیار را خوردم و سیر شدم و نصف نان و نصف خیار زیاد آمد،
آن را به جاى خود گذاردم.
چند روز این جریان گذشت براى بار دیگر به ملاقات او رفتم. عیسى آن
نصفه نان و خیار را که پژمرده و مانده بود براى من آورد و گفت: بخور؟
گفتم: اینها چه بود که براى من نگهداشتى؟
گفت: من اینها را به تو دادم و مال تو شد. تو قسمتى را خوردى و قدرى را
گذاردى، اکنون اگر مىخواهى باقیمانده را یا بخور یا صدقه بده.
در زندان
ابوالعتاهیه شاعر معروف عصر عباسى گوید: زمانى که من از شعر گفتن
خوددارى کردم، مهدى خلیفه عباسى دستور داد مرا به زندان مجرمان
افکنند. همین که مرا به زندان آوردند هوش از سرم پرید و دهشت عجیبى به
من دست داد و منظره هولناکى در آن جا مشاهده کردم. و به این طرف و آن
طرف نگاه مىکردم بلکه پناهگاهى پیدا کنم یا یک نفر را بیابم که با او انس
بگیرم. در این میان چشمم به پیرمرد موقر و خوش لباسى افتاد که آثار
بزرگى و نیکى از چهرهاش آشکار بود، همین که چشمم به او افتاد فورا به
طرف او رفتم و به واسطه اضطراب و ناراحتى که داشتم، یادم رفت به او سلام
کنم و عرض ادب نمایم بدون مقدمه در کنار او نشستم و سر را به زیر انداخته
و در حال خود فکر مىکردم که ناگاه دیدم آن پیرمرد این دو شعر زیر را اشاره
کرد:
تعودت مس الضر حتى الفته
واسلمنى حسن العزاء الى البصر
وصیرنى یاسى من الناس واثقا
بحسن صنیع اللّه من حیث لاادرى
آنقدر خود را به گرفتارى و بلاها عادت دادم که بدان خو گرفتهام و این
تحمل خوبم مرا درماتم و عزا تحت فرمان شکیبایى در آورده و به دست صید
سپرده است.
و مرا از مردم مأیوس کرده و به رفتار نیکوى خداوند، به جایى که نمىدانم
امیدوار ساخته.
ابوالعتاهیه گوید: «من از این دو شعر خوشم آمد و ناراحتى که داشتم
برطرف شد و فورى به خود آمدم. رو به آن پیرمرد کردم و گفتم: خدایت عزت
دهد. خواهشمندم این شعر را دو مرتبه بخوان.
دیدم آن مرد فورى ناراحت شد و گفت: واى بر تو اسماعیل، و کنیهام
(ابوالعتاهیه) بود نگفت. چقدر آدم بى ادب و کم خردى هستى؟ پیش من
آمدى و مانند هر مسلمانى که به مسلمان دیگر سلام مىکند. سلام نکردى؟!
و از وضعى که داریم اظهار ناراحتى نکردى؟ و بدون این که با من حرفى بزنى
کنارم نشستى تا وقتى که این دو شعر را که خداوند فضیلت و ادبى و زندگى و
معاشى جز آن براى تو چیزى قرار نداده از من شنیدى، و عوض آن که حرکات
جسارتآمیز خود را جبران کنى و پوزش بخواهى همه را فراموش کردى و
بدون مقدمه به من گفتى این شعر را دو مرتبه بخوان. این طرز رفتار تو
مىرساند که گویا، میان من و تو انس و رفاقتى دیرینه بوده و قبلاً با هم
آشنایى کامل داشتهایم؟!
ابوالعتاهیه گوید: به او گفتم: مرا معذور دار که هر کس چون من گرفتار
مىشد عقل خود را از دست مىداد.
گفت: مگر در چه وضعى هستى؟؟ تو فقط به خاطر آن که از گفتن مدح و
چاپلوسى خلیفه و درباریان ـ که وسیله به مقام رسیدن توست ـ خوددارى
کردى، تو را به زندان انداختهاند، تا شاید تو را رام کنند که در مدح آنان شعر
بگویى، اینها مهم نیست. اما گرفتارى من براى این است که اینها عیسى بن
زید را از من مىخواهند و من مطمئن هستم اگر مخفیگاه عیسى را به
آنهانشان دهم او را خواهند کشت. و آن وقت من چگونه خدا را دیدار کنم در
حالى که خون او به گردن من خواهد بود. و روز قیامت پیامبر خدا صلىاللهعلیهوآلهخصم
من خواهد شد و اگر این کار را هم نکنم خودم کشته خواهم شد بنابراین من
باید حیرت زده باشم نه تو!! و با این حال مىبینى که چه روحیه عالى دارم و
خود نگهدار هستم.
من به او گفتم: خداوند کارت را اصلاح نماید ـ و سرم را از خجالت به زیر
انداختم، پیر مرد رو به من کرد و گفت: با این حال من حاضر نیستم هم تو را
سرزنش کنم و هم از خواهشت خوددارى کنم. گوش کن تا آن دو شعر را
برایت بخوانم و آنها را به خاطر بسپار.
آنگاه آن دو شعر را چند بار برایم خواند تا حفظم شد.
در این حال، ناگهان مأمورى ما را خواست و چون براى رفتن برخاستم به
او گفتم: خدایت عزت بخشد تو کیستى؟
گفت: من «حاضر» دوست صمیمى عیسى بن زید هستم، پس من و او را
نزد مهدى خلیفه عباسى بردند، مهدى از حاضر پرسید: عیسى بن زید کجاست؟
حاضر گفت: من نمىدانم، تو درصدد تعقیب او برآمدى و او را به هراس
افکندى، او نیز در شهرها متوارى و فرارى شد. و از آن سو مرا زندانى کردى و
من که در زندان تو بسر مىبردم، چه مىدانم او کجاست؟؟
مهدى گفت: به کجا فرار کرده، و آخرین ملاقات تو با او در کجا و در خانه
چه شخصى بود؟
حاضر گفت: از روزى که متوارى شد من او را ندیدیم و از وى هیچ گونه
خبرى ندارم.
مهدى گفت: به خدا سوگند یا باید جاى او را به من نشان دهى یا الان
دستور مىدهم گردنت را بزنند.
حاضر گفت: هر کارى مىتوانى بکن، آیا تو را به مخفیگاه عیسى بن زید
راهنمایى کنم که او را بکشى و پس از آن خدا و رسولش را در حالى که
خونخواه او هستند ملاقات کنم. او را به تو نشان نخواهم داد.
در این حال مهدى سخت خشمگین شد. و فرمان داد جلو چشم من
گردن «حاضر» را زدند. پس از کشتن حاضر مهدى رو به من کرد و گفت: خوب
حالا تو درباره ما شعر مىگویى یا تو را هم به این مرد محلق کنم.
گفتم: نه، شعر مىگویم؛ مهدى دستور داد مرا آزاد کردند.»
و محمد بن قاسم بن مهرویه مىگوید: «و آن دو شعرى را که از حاضر
شنیده هم اکنون جزء دیوان اشعار ابوالعتاهیه است.»
ابوالفرج اصفهانى این روایت را به شکل دیگرى نیز نقل کرده است. و
گفته همان روایت اول صحیحتر است.
مرگ عیسى
عیسى پس از سالها زندگى مخفیانه در زمان حکومت مهدى عباسى در
کوفه به سال 169 به سن 60 سالگى از دنیا رفت.[29]
عیسى وراق از محمد بن محمد نوفلى و او از پدر و عمویش روایت کرده
که گفته: «عیسى پس از جنگ باخمرى متوارى و پنهان شد و با وجود امان
خلیفه عباسى ظاهر نشد و تا آخر عمر به شکل مخفیانه زندگى مىکرد.
مأموران به مهدى عباسى گزارش دادند که سه نفر با نامهاى ابن علاق
صیرفى، حاضر و صباح زعفرانى، براى عیسى از مردم بیعت مىگیرند،
مهدى (حاضر) را دستگیر کرد و از روى سیاست با رفق و مهربانى از او اقرار
گرفت آنگاه بر او سخت گرفت تا این که مخفیگاه عیسى را نشان دهد ولى او
امتناع کرد و نشان نداد، مهدى دستور داد او را کشتند. در تمام مدتى که
عیسى زنده بود درصدد دستگیر نمودن ابن علاق و صباح درآمد ولى به آن
دو دست نیافت. تا این که عیسى بن زید از دینا رفت. در این موقع صباح، به
حسن صالح گفت: «پس بىجهت ما به چه سختى و ناراحتى دچاریم، این که
عیسى از دنیا رفت و تعقیب ما هم به خاطر او بود، و چون معلوم شود که او از
دنیا رفته است خیال حکومت وقت از ناحیه او آسوده مىشود و دست از سرما
برمى دارد. پس اجازه بده من به نزد این مرد یعنى مهدى عباسى بروم و
خبر مرگ عیسى را به او بدهم تا از تعقیب ما دست کشد. ما از ترس و
واهمه آسوده گردیم؟
حسن بن صالح گفت: نه، به خدا سوگند نباید دشمن خدا به مرگ دوست
خدا و فرزند پیامبر او مژده دهى و دیدهاش را روشن کنى و او را شاد گردانى
آن وقت اضافه کرد: «فواللّه للیلة یبیتها خائفا منه احب الى من جهاد سنة و
عبادتها». به خدا سوگند یک شب را که مهدى تا به صبح از ترس او به سر برد
نزد من محبوبتر است از یک سال جهاد و عبادت خدا.
این ماجرا گذشت و حسن بن صالح پس از دو ماه[30] از این جهان رفت.
صباح گوید: پس از مرگ حسن بن صالح من دو فرزند عیسى: احمد و زید
را برداشته و به بغداد بردم و در جاى امنى گذاردم؛ آنگاه یک دست جامه
کهنه پوشیدم و به در قصر مهدى رفتم و به دربانان گفتم به بیع (حاجب)
بگویید من آمدهام تا خلیفه را نصیحتى کنم و نیز مژدهاى به او دهم که
مسرور گردد. دربانان به او خبر دادند و او اجازه داد من وارد قصر شوم، چون
مرا به نزد ربیع بردند رو به من کرد و گفت: نصیحتت چیست؟!
گفتم: فقط به خلیفه خواهم گفت:
ربیع گفت: نمىشود تا نگویى تو را به خلیفه دسترسى نیست.
گفتم: این را بدان، که من چیزى به تو نخواهم گفت.
ولى بدان که من صباح زعفرانى هستم که مردم را به عیسى بن زید
دعوت مىکردم. ربیع تا این سخن را از من شنید مرا نزد خود نشاند و گفت:
اى مرد، تو در این گفتارت یا راست مىگویى یا دروغ و مسلم بدان خلیفه
در هر دو حال تو را خواهد کشت. زیرا اگر راست بگویى و تو صباح زعفرانى
باشى که عقدههاى خلیفه را نسبت به خود اطلاع دارى که او در تعقیب و
درصدد دستگیر کردن توست و در این راه از هیچ اقدامى فروگذار نکرده و
بدون تردید همین که نگاهش به تو افتد تو را خواهد کشت و اگر دروغ بگویى،
و تو این حرف را وسیله قرار دهى تا به او دسترسى پیدا کنى تا حاجتى از تو
برآورد بدان که به خاطر این کار و حقهاى که زدهاى بر تو خشم خواهد گرفت و
تو را مىکشد. و من بدون این سخنان حاضرم حاجتت را هر چه باشد بدون
استثناء براورم.
صباح گفت: من صباح زعفرانى هستم و دروغ نمىگویم به خدا سوگند
من هیچ حاجتى به او ندارم و اگر تمام دارایى خود را به من بدهد از او نخواهم
پذیرفت و مرا به آنها نیازى نیست. فقط مىخواهم شخص او را ببینم و اگر
نگذارى و مانع شوى از طریق دیگر اقدام مىکنم و خود را به او مىرسانم.»
ملاقات با خلیفه
صباح گوید: زمانى که ربیع این سخن را از من شنید سر را به آسمان بلند
کرد و گفت: خدایا تو گواه باش که من خود ذمه را از ریختن خون این مرد
تبرئه مىکنم. این کلام را گفت و آنگاه چند مأمور بر من گماشت و خود به نزد
خلیفه رفت، من همین قدر فهمیدم که پایش درون اطاق خلیفه رسیده یا
نرسیده بود که مهدى صدا زد: صباح زعفرانى را بیاورید، و به دنبال این فریاد
مرا به نزد مهدى بردند. تا چشم خلیفه به من افتاد گفت: تو صباح زعفرانى
هستى؟!
گفتم: آرى. گفت: خدایت روز خوش نیاورد و کارت را سامان نبخشد اى
دشمن خدا تو همانى که بر ضد من قیام کرده و مردم را به سوى دشمنان من
دعوت مىکنى!
گفتم: بلى به خدا من همانم که مىگویى و همه آن چه که گفتى درست
است. مهدى عصبانى شد و فریاد زد: پس تو همان خائنى که به پاى خود به
سوى مرگ آمدهاى آیا به کار خویش اعتراف دارى و با این وصف با خیال
راحت به نزد من آمدهاى؟! گفتم: من آمدهام تا تو را مژده دهم و هم تسلیت
گویم.
مهدى قدرى آرام شد و با تعجب گفت: به چه مژده دهى؟ و به چه
تسلیت گویى؟!.
گفتم: مژده به مرگ عیسى بن زید و تسلیت نیز به همین خاطر زیرا او
پسر عم و از گوشت و خون تو بود!.
مهدى که این سخنان را شنید روى خود را به طرف قبله کرد و سجده
شکر بجاى آورد و خدا را حمد کرد و آنگاه رو به من کرد و گفت: چند وقت
است که عیسى مرده است؟!.
گفتم: حدود دو ماه است.
گفت: چرا زودتر خبر ندادى؟
گفتم: حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برایش باز گفتم، مهدى
پرسید: او چه شد؟ گفتم: او هم از دنیا رفت و اگر او زنده بود نمىگذاشت من
این خبر را برایت بیاورم. مهدى سجده دیگر به جا آورد و گفت: سپاس
خدایى را که مرا از دست او هم آسوده کرد. به راستى او دشمن سرسختى
براى من بود و شاید اگر زنده مىماند شخص دیگرى را به جاى عیسى به قیام
بر ضد من وا مىداشت. اکنون هر حاجتى دارى بگو که به خدا سوگند تو را
بىنیاز خواهم کرد. و هر چه بخواهى به تو مىدهم. صباح گوید: گفتم: به خدا
من هیچ حاجتى ندارم و چیزى از تو نمىخواهم، جز یک چیز مهدى گفت:
آن حاجت چیست؟. گفتم رسیدگى به وضع فرزندان عیسى و سرپرستى
آنان. به خدا سوگند اگر وضع مالى و زندگى من طورى بود که مىتوانستم آنها
را اداره و سرپرستى کنم از تو براى آنها چیزى نمىخواستم و آنهارا نزد تو
نمىآوردم ولى آنها کودکند و اگر به آنها رسیدگى نشود از گرسنگى و
بىسرپرستى خواهند مرد زیرا آنها مال و اندوختهاى ندارند. پدرشان در
تمام این مدّت که مخفى بود آب مىکشید و به سختى آنان را اداره مىکرد. و
اکنون جز من کسى که عهده دار مخارج آنها باشد یافت نمىشود و این کار هم
از من ساخته نیست. و تو شایستهترین مردم به حفظ و حراست آنها هستى و
نیز سزاوراترین کسى باشى که متعهد مخارج زندگى آنها شوى. چون آنها
خویشاوندان تو و گوشت و خون تو و یتیمان خاندان تو هستند. صباح گوید:
سخنان من که پایان یافت، مهدى گریست تا آن جا که اشک از گونهاش
سرازیر شد و آنگاه گفت: به خدا سوگند اگر نزد من باشند مانند بچههاى
خودم از آنها مراقبت مىکنم. اى مرد، خدا از ناحیه من و آنها به تو جزاى خیر
دهد. تو حق آنان و پدرشان را برگردن خویش خوب ادا کردى و بار سنگینى
از دوش من برداشتى و براى من سرور و خوشحالى هدیه آورى! منگفتم:
حال براى آن بچهها امانخدا و رسول و امان تو هست؟
و ذمه خود و پدرانت را در حفظ جان آنان و بستگانشان و یاران پدرشان
به گردن مىگیرى که آنان را تعقیب نکنى و کسى از ایشان را پىگیرى
ننمایى!
مهدى گفت: امان براى خودت و براى آنان باشد و در ذمه من و
پدرانم هستند. هر گونه شرط و پیمانى در این مطلب مىخواهى بگو: که همه
پذیرفته است.
صباح گوید: من به هر لغت و زبانى که مىخواستم شرط و پیمان از او گرفتم.
در این وقت مهدى رو به من کرد و گفت: اى حبیب و دوست من آخر این
کودکان خردسال چه گناهى کردهاند، به خدا سوگند اگر پدرشان جاى آنان
بود و به پاى خود به نزد من مىآمد یا من به او دست مىیافتم هر چه
مىخواست به او مىدادم، تا چه رسد به اینها! خدا پاداش نکویت دهد اکنون
برو و بچهها را نزد من بیاور و به حقى که من بر تو دارم از تو مىخواهم که پولى
را نیز که ما براى خودت مقرر مىکنیم بگیرى و آن را کمک زندگیت قرار
دهى. در جواب گفتم: من از پذیرفتن آن معذورم، زیرا من هم یک نفر از
مسلمانانم و همانند آنان زندگى خود را اداره مىکنم. این را گفتم: و از نزد
مهدى بیرون آمدم به سراغ فرزندان عیسى رفتم و آن دو را پیش مهدى
بردم، مهدى تا آنها را دید جلو آمد و آن دو کودک را به سینه چسبانید و
دستور داد جامههاى زیبا براى آنان آوردند و جایى براى آنان آماده کرد و
کنیزى را به خدمتگزارى آنان گماشت و چند غلام را نیز مأمور رسیدگى و
فرمانبرى آنان قرار داد و در کنار قصر خود اطاقى را به آنها اختصاص داد.
پس از این جریان من گاه و بیگاه از وضع آنان جویا مىشدم، اطلاع
مىیافتم که آن دو هم چنان در قصر سلطنتى خلیفه عباسى به سر مىبرند تا
این که محمد امین فرزند هارون الرشید کشته شد و اوضاع قصر بغداد به هم
خورد و کسانى ک در قصر بودند پراکنده شدند، در آن وقت احمد بن عیسى
از آن جا بیرون آمد و متوارى گشت، اما برادرش زید بن عیسى پیش از این
جریان بیمار شد و پس از چندى درگذشت.
فرزندان عیسى
در این روایت اضافه دارد که عیسى چهار فرزند داشت و حسن بن عیسى
را اضافه مىکند که وى در زمان حیات پدر در گذشت و دیگر حسین بن
عیسى که دختر حسن بن صالح را به عقد خود درآورد و در کوفه ماند و احمد
و زید هم پس از این ملاقات با خلیفه به نزد وى برده شدند.
و مىگویند: آن دو از مهدى اجازه گرفتند و به مدینه رفتند، و زید در
مدینه درگذشت و احمد در اثر گزارش و سعایت جاسوسان هارون الرشید
متوارى شد و بعد از چندى به خاطر اجتماع شیعیان و زیدیه در نزد او
دستگیر شد و در زندان هارون افتاد و پس از چندى از زندان گریخت[31]. او در
زمان متوکل در حالى که فرارى بود درگذشت.[32] احمد بن عیسى بن زید، 30
بار پیاده به زیارت خانه خدا مشرف شد.
على فرزند احمد گوید: پدرم در شب 23 رمضان سال 247 ه . ق در
بصره درگذشت.[33]
[1]. سرالسلسلة العلویة ؛ البته در سن و ولادت عیسى اختلاف است، ابوالحسن عمرى نسابه در المجدى مىگوید: عیسى در موقع شهادت پدرش یک ساله و حسین چهار سال و محمد چهل روز داشت. و رفاعى در صحاح الاخبار گوید: وفات عیسى سال 166 و در سن 46 سالگى بوده است.
[2]. مقاتل الطالبییّن:405.
[3]. بحارالانوار 46 پاورقى:158 و مقاتل الطالبییّن:405.
[4]. تاریخ طبرى9:348 ـ 371.
[5]. مقاتل الطالبییّن:407.
[6]. مقاتل الطالبییّن:407.
[7]. در صفحه بعد دلیل ضعف روایت را مىگوییم.
[8]. اصول کافى2 کتاب حجت باب (مایفصل بین دعوى المحق و المبطل من امر الامامة):173 حدیث 17.
[9]. زید الشهید، حالات عیسى بن زید.
[10]. مقاتل الطالبیین:405.
[11]. مقاتل الطالبیین:419.
[12]. یموت بن مزرع بن یموت عبدى، کنیهاش ابوبکر واز عبد قیس و بصرى است.
[13]. وى ابوالسرى معدان شمیطى اعمى است. و شمیطه ظاهرا فرقهاى از زیدیه است.
[14]. مقاتل الطالبیین: 420.
[15]. مقاتل الطالبیین:335.
[16]. مقاتل الطالبیین:406.
[17]. مقاتل الطالبیین:407 چاپ هشتم.
[18]. مقاتل الطالبیین:408 چاپ هشتم.
[19]. مقاتل الطالبیین:418.
[20]. مقاتل الطالبیین:408 ـ 410.
[21]. جعفر بن زیاد الاحمر اهل کوفه و کنیه او ابوعبدالرحمن یا ابوعبداللّه است، ابو داود او راصدوق و شعیى شمرده و ابن عدى گوید: هو صالح شیعى او صالح و شیعه بود. و عسقلانى در تهذیب گفته در سال 167 از دنیا رفته است و شرح زندانى شدنش خواهد آمد.
[22]. به خدا سوگند هنگامى که دیدهاى به خواب رود، چشمان من از ترس مزه
خواب را نمىچشد.
[23]. ستمگران مرا از خانه و کاشنهام آواره کردند و گناهى نداشتم جز اینکه سخن از
معاد و روز قیامت به زبان آوردم.
[24]. من به خدا ایمان دارم ولى آنان ایمان نیاوردند و همین نوشتهاى که من دارم در
نزد آنها بدترین نوشته محسوب است.
[25]. این سخنى که مىگویم، گوینده آن ترسان است زیرا داراى قلبى است پریشان و
بىخوابى بسیار.
[26]. کسى که کفشش پاره باشد از رنج پیاده روى مىنالد چون که پایش را سنگهاى
خارا مجروح کرده است.
[27]. ترس او را آواره کرده و مورد طعن و خوارى قرار گرفته، آرى کسى که تیزى
شمشیر را خوش ندارد چنین خواهد بود.
[28]. براستى که راحتى او در مرگ است، و مردن به همه بندگان حتم و مسلم است.
[29]. بحارالانوار46 پاورقى:158. و مقدمه شرح صحیفه فیض الاسلام:17.
[30]. در بعضى روایات آمده که حسن بن صالح 6 ماه بعد از مرگ عیسى از دنیا رفت.
[31]. درباره احمد گفتهاند: کان فاضلا، عالما، مقدما فى اهله معروفا فى فضله.
وى مردى دانشمند و با فضیلت بود. و در خاندانش بر دیگران مقدم و به بزرگوارى معروف بود.کتابى دارد به نام «بدایع الانوار فى محاسن الاثار» که یکى از متقنترین کتب زیدیه است.
سبب فرارا او از زندان این بود که یکى از شیعیان زیدى غذایى درست کرد و در آن بنگ ریخت و آن دو غذا را به زندانبانها دادند، آن را خوردند و به خوابى عمیق فرو رفتند آنگاه آن دو فرار کردند. مقاتل الطالبیین:619.
[32]. شرح حال مفصل احمد بن عیسى را در مقاتل الطالبیین:619 ـ 627 ملاحظه فرمایید.
[33]. مقاتل الطالبیین: 627.
- ۱۴۴۳
- ادامه مطلب