ابومحمّد حسن الامیر، فرزند زید بن امام حسن (علیه السلام)، جدّ دوّم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) است که یکى از بزرگان زمان خود به شمار میرفت. وى در جود، فضل، کرم و فتوّت در میان بنى هاشم معروف بود. بیچارگان و ضعفا را دست گیرى مینمود و به درماندگان و مقروضین کمک میکرد.
علّت این که وى را «امیر» ملّقب ساختهاند این بود که، مدّت پنج سال از سوى منصور دوانیقى به حکومت مدینه، مکّه و حومه آن، منصوب شد; امّا طولى نکشید که عملکرد او خلیفه را خوش نیامد و به همین جهت او را دستگیر و روانه زندان کرد و تمام اموال و دارایى او را مصادره نمود. آن بزرگوار آن قدر در زندان منصور در بغداد به سر برد، تا این که خلیفه از دنیا رفت و سپس مهدى عبّاسى به خلافت رسید. مهدى عبّاسى او را از زندان آزاد نمود و آن چه را منصور از او گرفته بود، مسترد داشت و وى را با خود به حج برد و در اکرام وى سعى بلیغ روا میداشت ([1]).
حسن بن زید، اوّل کسى است از علویان و بنى هاشم، به روش و سنّت عباسیها جامه و لباس سیاه پوشید. او با پسر عموهاى خود اختلافاتى هم داشته است، لذا سیّد جمال الدّین حسنى معروف به «ابن عنبه» در «عمدة الطالب»([2]) گوید: حسن بن زید مکنّى به ابو محمّد از طرف منصور دوانیقى امیر مدینه بود و بر غیر مدینه نیز امارت میکرد. وى از همکاران حکومت بنى عبّاس به شمار میرفت و با بنى اعمام خود، فرزندان حسن مثنّى، اختلافاتى داشت.
ابونصر بخارى در کتاب «سرّالسلسلة العلویّه»([3]) مینویسد: ابومحمّد حسن بن زید بن على بن أبى طالب (علیه السلام)، از مادرى کنیز به نام «زجاجه»، ملقّب به «رقرق» به دنیا آمد. زید را جز او فرزند دیگرى نبود و اعقاب زید بن حسن منحصر به این فرزند میباشد.
درباره شخصیّت حسن بن زید بن امام حسن (علیه السلام)، و این که او با امام زمان خود چه رفتارى داشته و این که آیا علماى رجال و مورّخان او را مدح و یا ذمّ میکنند در بحث آینده مفصّلاً سخن خواهیم گفت.
تاریخ تولّد و وفات حسن بن زید و شخصیّت او نزد علماى رجال
شمارى از موّرخان، نام مادر حسن را، «لبابه» دختر عبدالله بن عبّاس ([4]) و بعضى هم «زجاجه» ملقّب به «رقرق»([5]) نوشتهاند، ولى با توجّه به قول بیشتر علما و اتّفاق نظر در تاریخ وفات حسن الامیر در سنه 168 هـ . ق، دیگر جاى شک نیست که مادر وى همان «لبابه» بوده باشد.
به هر حال در کتاب «اعیان الشیعه»([6]) درباره تاریخ تولد و وفات حسن الامیر -فرزند زید بن امام حسن مجتبى (علیه السلام)- چنین مینویسد:
«بنا به گفته ابن عنبه در کتاب عمدة الطالب ([7])، وى در سنه 168 هـ . ق در زمان هارون الرشید، در حجاز به سن هشتاد سالگى وفات یافت.
نسّابه قرن پنجم، نجم الدّین أبى الحسن على العمرى در کتاب «المجدى»([8]) درباره محلّ فوت حسن بن زید مینویسد: «قال أبوالغنائم الحسنى، قال ابن خدّاع: مات الحسن بن زید بالحاجر، و هو لام ولد;
حسن بن زید در مکانى به نام حاجر از دنیا رفت و مادرش کنیز بود».
مؤلف کتاب الفخرى ([9]) هم در کتاب انساب خود مینویسد: «ادامه نسل زید بن حسن (علیه السلام) از تنها فرزندش حسن الأمیر بود که وى در سن هشتاد سالگى وفات یافت».
امام فخر رازى در کتاب الشجرة المبارکة ([10]) به نقل از سرّالسلسلة العلویّة ([11]) میفرماید:
«قال البخارى: توفّى أبوالحسن زید بن حسن (علیه السلام) و هو ابن مائة سنة و أقل، وعقبه من رجل واحد و هو أبو محمّد الحسن، و هو اوّل من لبس السواد من العلویّة، و کان أمیر المدینة، من قبل المنصور، و توفّى فى سنة ثمان و ستین و مائة، و بلغ من السنّ ثمانین سنة، أدرک المنصور و المهدى و الهادى و الرشید;
بخارى گفت: ابوالحسن زید بن حسن (علیه السلام)، صد و بیست سال یا کمتر عمر کرد و تداوم نسل او از یک پسر به نام ابو محمّد حسن الامیر میباشد.
او اوّل کسى است از بنى هاشم که لباس سیاه پوشید و از طرف منصور دوانیقى امیر مدینه بود. حسن الامیر در سال 168 هـ . ق در حالى که هشتاد سال داشت از دنیا رفت و چهار خلیفه عباسى به نامهای منصور، مهدى، و رشید را درک نمود».
علاّمه نسّابه سیّد أحمد کیاگیلانى هم در کتاب «سراج الانساب»([12]) بعد از بیان پاره اى از حالات حسن بن زید، درباره تاریخ و محلّ وفات وى مینویسد:
«عمر حسن بن زید، به هشتاد سال رسید، و در «حاجر» وفات یافت و به قول ابن خدّاع، در سنه 168 هـ . ق در حالى که زمان رشید را نیز دریافت، دار دنیا را وداع گفت».
مؤلّف کتاب «مشاهدالعترة الطاهرة»([13]) به نقل از «معجم البلدان»([14]) یاقوت حموى، و «تحفة العالم»([15]) سیّد جعفر بحرالعلوم، مینویسد که:
«حاجر موضع بین مکّه و المدینه قرب ثعره، الحاجر بالجیم و الراء و هى فى لغة العرب ما یمسک الماء من شقة الوادى، توفّى بالحاجر، أبو محمّد الحسن بن زید بن الحسن بن على بن ابیطالب (علیه السلام). و فیه یقول الشاعر:
الى حسن بن زید بأن نضوى *** یجوب اللیل و هنا و الالاما
الى رجل ابوه المعالى *** و اکرم بعد من صلّى وصاما
وأشتم ان احبک یا بن زید *** و انّ اهدى التحیّة و السّلاما
و قد سلفت على له أیادى *** تعیش الروح منها و العظاما
و کان هو المقدّم من قریش *** و رأس الغرّ فیها و السّلاما
و خیرهم لجار او لصهر *** بتسکین الکلالة و الذماما
و کان أشدّهم عقلاً و حلماً *** و أبرمهم اذا ازدحم ازدحاما
از عبارات بالا معلوم میشود که بیشتر مورّخان در محلّ فوت حسن بن زید هم اتّفاق دارند و چون بیشتر مورّخان و علماى انساب و رجال، تاریخ وفات حسن بن زید، جدّ دوّم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) را در سنه 168 هـ . ق در سن هشتاد سالگى دانستهاند، به جرأت میتوان گفت: حسن بن زید بن حسن (علیه السلام)، از لبابه دختر عبدالله بن عبّاس در سنه 88 هجرى در مدینه به دنیا آمده و در سن هشتاد سالگى، در سال 168 هجرى در محلّى به نام حاجر از دنیا رفت.
داستان وفات وى این گونه بود که وى همراه مهدى عباسى عازم مکه بود. در بین راه مهدى به علّت کمبود آب از ادامه سفر منصرف شد و مراجعت نمود، لیکن حسن به راه خود ادامه داد تا آن که در حاجر، که پنج میلى مدینه است، در گذشت و على بن مهدى بر او نماز گذارد و در همان جا مدفون شد ([16]).
امّا عقیده علماى رجال در مورد شخصیّت حسن بن زید به شرح زیر میباشد:
علاّمه تسترى (رحمهم الله) در کتاب «قاموس الرجال»([17]) درباره حسن بن زید مینویسد: «شیخ طوسى (رحمهم الله) در رجال خود ([18])، وى را از اصحاب امام جعفر صادق (علیه السلام) بر شمرده و خطیب هم در تاریخش وى را از أجواد عرب محسوب نموده است و اضافه میکند که وى به دستور منصور دوانیقى، خانه امام جعفر صادق (علیه السلام) را به آتش کشیده است».
نسّابه نیمه اوّل قرن پنجم، أبى الحسن العبیدلى در کتاب «تهذیب الانساب»([19]) درباره ماهیّت و شخصیّت اخلاقى حسن بن زید مینویسد:
«ابو محمّد حسن بن زید بن الحسن (علیه السلام) أمیرالمدینه و له أخبار حسنة فى علمه و فضله و عقله و کرمه و حلمه و سؤده و له محاسن من الاخبار..»..
مؤلف کتاب «المجدى»([20]) درباره او میگوید: «و کان فى الحسن بن زید محاسن دنیائیة کثیرة».
مرحوم آیة الله العظمى خوئى (رحمهم الله) در کتاب «معجم الرجال»([21]) درباره شخصیّت حسن بن زید، جدّ دوّم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) چنین ابراز عقیده میفرماید:
«وذکر غیره له ذموماً کثیره».
با در نظر گرفتن موارد فوق باید گفت «بسیارى از علماى رجال درباره وى عقیده اى مثبت داشتهاند. در کتاب تهذیب آمده است، حسن بن زید بن حسن (علیه السلام) از ثقات به شمار رفته و «ابن سعد» هم در طبقات وى را عابد و ثقه توصیف نموده است. «زبیر بن بکار» نیز، حسن بن زید را مردى فاضل و شریف و عابد معرّفى و او را مورد وثوق دانستهاند; در همین رابطه «عجلى» هم، حسن الامیر را توثیق نموده است، امّا «ابن معین» او را ضعیف شمرده است. خلاصه آن که بسیارى از علماى رجال و مورّخان او را تعریف کردهاند، و لیکن علاقه به ریاست و حکومت موجب شد، به حمایت از بنى عبّاس علیه بنى الحسن و پسر عموهایش سعایت نماید و منصور را علیه آنان تحریک کند و به دستور منصور خانه امام صادق 7 را به آتش بکشد»([22]).
همسر و تعداد فرزندان حسن بن زید
با مراجعه به کتابهای تاریخ و انساب معلوم شد که جناب حسن بن زید زوجات متعدّدى داشت و از هر یک آنها داراى فرزندانى بوده است که به شرح زیر میباشد:
الف: ابو محمّد قاسم بن حسن;
وى بزرگترین اولاد حسن بن زید است و مادرش امّ سلمه، دختر حسین بن اثرم بن حسن بن على بن أبى طالب (علیه السلام)، میباشد.
قاسم مردى پارسا و پرهیزکار بود، امّا متأسّفانه به تبعیت از پدر و به پشتیبانى از حکومت ظالم بنى عبّاس، علیه بنى اعمام خود فعالیت داشت و به اتّفاق بنى عبّاس بر محمّد بن عبدالله نفس الزکیه خصومت داشت ([23]).
قاسم داراى چهار پسر و دو دختر بود:
1 ـ محمّد بطحائى: و به روایتى بطحایى با نون بر وزن سبحانى که نام محلّه اى در مدینه میباشد. بعضى او را منسوب به بطحا دانستهاند.
2 ـ عبدالرحمن الشجرى: منسوب به شجره و آن قریه اى است از قراى مدینه.
3 ـ حمزه: فقط مؤلّفان کتابهای «تهذیب الانساب»([24])، و «عمدة الطالب»([25]) و «المجدى»([26]) از او یاد کردهاند و مادر وى را ام ولد ذکر نمودهاند.
4 ـ حسن: بعضى از نسابین وى را از اولاد قاسم به حساب نیاوردهاند.
5 ـ خدیجه: همسر پسر عموى خود جناب سیّد الکریم حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) بوده است.
6 ـ عبیده: همسر پسرعموى خود طاهر بن زید بن حسن بن زید بن حسن (علیه السلام) بوده است ([27]).
ب: ابوالحسن على بن حسن;
مادر وى، ام ولد بود. لقب او «شدید» است. او در حبس منصور وفات یافت. وى جدّ حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) محسوب میشود، که در ادامه درباره او بحث خواهیم کرد.
ج: ابوطاهر زید بن حسن;
از مادریام ولد و داراى سه فرزند بود: 1 ـ طاهر: مادرش اسماء، دختر ابراهیم مخزومیّه، است و او را دو فرزند بود به نام محمّد و على. محمّد را سه دختر بود، به نامهای خدیجه و نفیسه و حسناء. 2 ـ على. 3 ـ ام عبدالله ([28]).
د: ابو محمّد اسماعیل بن حسن;
وى آخرین فرزند حسن بن زید است و او را «جالب الحجاره» میگفتند و سه پسر داشت:
1 ـ حسن: مادرش ام ولد بوده. وى از محدّثین به شمار میآمده، ولى متّهم به نقل احادیث دروغ شده است. 2 ـ محمّد: مادر او از سادات حسینى است به نام فاطمه بنت عبیدالله بن الحسن الاصغر. 3 ـ على.
مؤلف کتاب تهذیب الانساب فرزند دیگرى به نام أحمد را از فرزندان اسماعیل بن حسن دانسته و به آن اشاره نموده است ([29]).
هـ: ابوالحسن اسحاق بن حسن;
ملقّب به کوکبى، مادر او هم ام ولدى از اهل بحرین بود. اسحاق جزو خدمت گزاران دستگاه هارون الرشید بود. در اواخر زندگى او هارون بر وى غضب کرد و او را به زندان افکند و در حبس در گذشت.
براى اسحاق، علماى انساب و مورّخان سه فرزند به اسامى حسن، حسین و هارون نام بردهاند. براى هارون پسرى به نام جعفر ذکر کردهاند که وى فرزندى به نام محمّد داشت و رافع بن لیث او را در شهر آمل (مازندران) شهید کرد و قبرش مورد عنایت اهالى آن دیار میباشد. مؤلّف کتاب المجدى هم دو فرزند دیگر به اسامیام کلثوم و اسماعیل براى اسحاق قائل شده است ([30]).
و: ابو اسحاق ابراهیم بن حسن;
مادر وى امّ ولد بود. زن او از سادات حسنى به نام امّ القاسم بنت جعفر بن الحسن المثنى بود و از وى پسرى آورد به نام خودش، ابراهیم و پسرى دیگر آورد مسمى به على. از امة الحمید کهام ولدى بوده، فرزندى دیگرى به نام زید آورد.
ابراهیم بن ابراهیم بن حسن بن زید حسن (علیه السلام)، دو پسر به اسامى محمّد و حسن داشت که محمّد داماد حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) و شوهر ام سلمه دختر حضرت عبدالعظیم بود. از او دو سه فرزند به نامهای حسن، عبدالله و احمد به دنیا آمدند ([31]).
ز: ابو زید عبدالله بن حسن;
مادر وى هم امّ ولد بود و او را «جریده» میگفتند. از عبدالله پنج پسر به نامهای على، محمّد، حسن، زید و اسحاق ذکر کردهاند; مؤلّف کتاب مجدى به جاى اسحاق، فرزند دیگرى به نام یحیى براى او ذکر کرده است.
از طرفى مؤلّف کتاب الشجرة المبارکه تعداد فرزندان عبدالله بن حسن را شش تن به اسامى زید، عبدالله ابوالقاسم، محمّد، على، حسن و حسین میداند.
ابونصر بخارى قائل شده است که: جز زید هیچ یک از فرزندان عبدالله را فرزندى نبود و حال آن که خلاف آن ثابت شده است.
وى اضافه میکند که مادر زید ام ولد بود و زید اشجع اهل زمان خویش بود. وى در خارج کوفه با ابوالسّرایا خروج کرد و چون کار بر آنها سخت افتاد به اهواز گریخت و به دست باد غیسى دستگیر و به قتل رسید; هم اکنون مزارش در اهواز مورد زیارت مردم میباشد ([32]).
ح: نفیسه بنت حسن;
در حالات زندگانى این سیّده جلیله به طور مفصّل در مباحث قبلى بحث شد.
اشعارى در مدح حسن بن زید بن حسن (علیه السلام)
همان طور که بیان شد، حسن بن زید از طرف منصور دوانیقى به فرماندارى مدینه منصوب شد و مدّت پنج سال فرماندار مدینه بود. لذا از جود و بخشش او نسبت به شعرا و نیازمندان در زمان حکومتش داستانهایی نقل کردهاند.
1 ـ ابن هرمه که ندیم و دبیر حسن الامیر بود، او را بر پسر عموها تفضیل میداد و این بیت را در شأن او گفته است:
الله اَعطاکَ فَضْلاً فَوقَ فَضلِهِمُ *** على هُنّ و هَنّ فى حاوهِنّ
و این ابن هرمه در خوردن شراب و مسکرات بسیار مولع و حریص بود. وى از منصور دوانیقى عبّاسى خواهش کرد مکتوبى به حاکم و فرماندار مدینه، که حسن الامیر بود، بنویسد هر وقت و هر جا او را مست ببیند حدّى بر او جارى نماید. منصور براى این که به ابن هرمه بى نهایت علاقه داشت، از نوشتن این مکتوب استیحاش مینمود و به او میگفت: حاجت دیگر بخواه و او اصرار به همین میکرد، که یا به جهت تعطیل نماندن حدود الهى یا شاید بدین وسیله شرب خمر را ترک نماید. امّا عاقبت منصور به تقاضاى وى جامه عمل پوشید، و به حسن الامیر، حاکم مدینه نوشت: که هر زمان ابن هرمه را مست دیدى و یا شراب خورد، او را هشتاد تازیانه بزن تا حد الهى معطّل نماند و هر کس که او را در حالت مستى نزد تو آورد مأذونى یک صد تازیانه بر او بزنى.
امّا هر کس این هرمه را در کوى و بازار مدینه مست میدید، جرأت نمیکرد نزد او رود و یا حاکم را اعلام نماید. تا یک روزى حسن الامیر، به ابن هرمه گفت: من کسى نیستم که از مدح تو مسرور و یا از هجو تو خائف و غمگین باشم; زیرا شرافتى را که خداوند عالم به واسطه پیغمبرش (صلى الله علیه وآله وسلم) به ما عطا فرموده است، جامع هر مدح است و از هر ذمّ و قدحى ما را دور میدارد و حق جدّ بزرگوار من رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) آن است که چشم پوشى نمایم در حق کسى که خلاف شریعت حرکت نماید. قسم یاد میکنم به ذات اقدس پروردگار، اگر کسى که خلاف شریعت حرکت نماید. قسم یاد میکنم به ذات اقدس پروردگار، اگر دیگر بار تو را مست ببینم! دو حدّ بر تو جارى نمایم، یکى براى خوردن شراب و یکى هم براى اظهار مستى، چون این گناه بزرگ را فاش و آشکار مینمایی، ولى با این که ندیم من هستى، جدّیت و کوشش نما از این عمل شنیع منصرف شوى، براى رضاى خدا و خشنودى حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم).
ابن هرمه از این تهدید ترسید و شراب خوارى را ترک نمود و آن وقت نود سال از عمرش گذشته بود و این ابیات را در خصوص ترک از شراب خوردن خود و نهى حسن الامیر نوشت:
نهانى ابن الرسول عن المُدامى *** وَاَدَّبَنى باداب الکِرامى
و قال لى اصطَبر عنها وَدَعْها *** لِخَوْفِ الله لا خَوْفَ الاناسى
پسر رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) مرا از شراب خوردن نهى نموده و به آداب و اخلاق بزرگواران مؤدّبم فرمود و به من گفت، براى ترس از خدا، خود را از خوردن شراب نگه دار و از مردم نترس ([33]).
2 ـ ابن ربیع میگوید: «براى این هرمه، پیش آمد سخت و ناگوارى روى داد. یکى از روزها که آفتاب بسیار گرم و ناراحت کننده بود، به من گفت: دو رأس مرکّب براى من کرایه کن، زیرا قصد کردهام به محلّى در شش میلى مدینه بروم، وى از ذکر این مکان خوددارى کرد. ابن ربیح گوید: من نیز رفتم و امر او را انجام دادم. هنگامى که مرکّبها را کرایه کردم، او سوار یکى از آنها شد و من هم بر دیگرى سوار شدم و از مدینه بیرون شدیم. مقدارى که راه پیمودیم به قصر حسن بن زید در بطحاء ابن ازهر رسیدیم و به مسجد حسن بن زید رفتیم.
هنگامى که آفتاب از نصف النهار گذشته و به طرف مغرب مایل شد، حسن بن زید از قصر خود بیرون شد و به طرف ما آمد. در این موقع لباس سفیدى هم در بر کرده بود.
هنگام ورود به مسجد به غلام خود گفت: اذان بگو! غلام هم شروع به گفتن اذان کرد. حسن بن زید به ما توجهى نکرد و سخنى نگفت. بارى دیگر غلام خود را مخاطب ساخت و گفت: اقامه بگو! وى اقامه گفت. هنگامى که اقامه به پایان رسید، حسن بن زید براى نماز قیام کرد و ما نیز نماز خود را به او اقتدا کردیم. وقتى که از نماز فارغ شد، روى به «این هرمه» نمود، و به وى خوش آمد گفت، و او را با کنیه مورد خطاب قرار داد. پس از «ابن هرمه» پرسید: اگر حاجت و نیازى دارى بیان کن. «ابن هرمه» گفت: آرى پدر و مادرم فداى شما باد! احتیاجى دارم، اگر اجازه فرمایى اکنون چند شعرى که درباره شما گفتهام قرائت کنم. حسن بن زید گفت: اشعار خود را بخوان! وى نیز شروع به قرائت ابیات زیر کرد:
امّا بَنُو هاشم حولى فقدْ قَرَعوا *** نَبْلُ الضباب الّتى جَمَّعَتْ فى قرَنِ
فما بِثَرْب مِنْهُمْ مِن اعاتبهُ *** اِلاّ عوائِدَ ارْجوهُنَّ مِنْ حَسَن
الله اَعطاک فضْلاً من عَطیَتِهِ *** على هُنِّ و هَنَّ فیما مضى و هُنَّ ([34])
هنگامى که «ابن هرمه» از قرائت این اشعار فارغ شد، حسن بن زید گفت: از من چه میخواهی و به چه چیز احتیاج دارى؟ گفت: ابن أبى مضرّس از من صد و پنجاه دینار طلب دارد، میل دارم قرض مرا ادا کنى، حسن بن زید به یکى از غلامان خود گفت: هر چه زودتر این أبى مضرّس و دفتر مطالبات او را نزد من حاضر کن.
راوى گوید: ما هنوز نماز عصر را نخوانده بودیم که غلام حسن بن زید از راه رسید و ابن مضرّس هم با او همراه بود. موقعى که چشم حسن بر وى افتاد به او خیر مقدم و خوش آمد گفت. پس از تعارفات از او پرسید: «ابن هرمه» به شما مدیون است؟ گفت: آرى.
حسن گفت: نام او را از دفتر مطالبات خود پاک کن.
بعد از این مذاکرات به یکى از غلامان و پیشکاران خود دستور داد خرماى «خانقین» را به صد و پنجاه دینار به ابن مضرّس بفروشد و به هر دینارى ربع دینار اضافه کند، و به «ابن هرمه» نیز صد و پنجاه دینار خرما دهد، و ابن ربیع که با «ابن هرمه» همراهى کرده بود او هم سى دینار خرما دریافت کرد.
راوى گفت: ما در این هنگام از نزد حسن بن زید برگشتیم و در مراجعت به محمّد بن عبدالله برخوردیم. محمّد از اشعار «ابن هرمه» که براى بن زید گفته بود مطلّع شده بود و نسبت به پدر خود و اعمامش خشمگین به نظر میرسید، زیرا آنان در گذشته این شاعر را از خود رنجانیده بودند ([35])».
ابوالفرج اصفهانى ([36]) در کتاب «أغانى»([37]) مینویسد:
«حسن بن زید، «ابن مولى» را نزد خود طلبید و او را مورد خشم و غضب قرار داده و گفت: راجع به محترمات مسلمانان غزل سرایى و عشق بازى میکنی و اشعار عاشقانه خود را در مسجد حضرت رسول (صلى الله علیه وآله وسلم)، و یا در بازار و اجتماعات مسلمانان قرائت و بازگو مینمایی! ابن مولى گفت: زنم مطلّقه باشد که اگر من نسبت به زن مسلمانى شعر عاشقانه گفته، و یا در مورد کسى غزلى سروده و یا با زنى عهد و پیمانى بسته باشم. ابن مولى در این مورد سوگندهاى غلیظى هم یاد کرد، تا این که حسن بن زید گفت: پس این «لیلى» که در اشعار شما ذکر شده و تو با او معاشقه و مغازله کرده اى کیست؟ گفت: زنم مطلّقه باشد اگر دروغ بگویم، من این «کمان» خود را لیلى نام گذاشتهام و در اشعار خود از وى به عنوان لیلى یاد میکنم. این همه معاشقات و اظهار تمایل به لیلى که در اشعار من موجود است، مقصود همین کمان است که در دست دارم! ابن مولى گفت: شعر باید داراى تشبیب و معاشقه باشد و نباید از عشق و محبت خالى شود، زیرا اگر ساده و بى پیرایه باشد، مورد توجّه واقع نمیشود و مردم از آن استقبال نمیکنند و در گوشها و قلبها جایگزین نمیشود. حسن بن زید از این اظهارات شاعر خندهاش گرفت و گفت: اگر مقصود شما از لیلى این باشد در گفتن شعر آزاد هستى! و هر چه دلت میخواهد بگو.
ابن مولى از حسن بن زید هر ساله مقرّرى دریافت میکرد. وى روزى بر حسن وارد گردید و در مدح او چند بیت گفت که از این قرار است:
هاج نفْسى تفرُّق الجیرانُ *** واعتَرتنى طوارق الاحزان
و تذکّرت ما مضى من زمانى *** حین صار الزَّمانُ شَرُّ زمانُ
تا آن جا گوید:
فَضلُهُ واضح بِرَهْطِ أبى القا *** سم رهْطُ الیقینُ و الایمانُ
هم ذُوو النُورُ و الهدى و مَدَى الامة *** بَرُّواهل البُرهان و الفرقانُ
معْدِنُ الحقِّ و النبوَّة و العدْ *** لِ اذا ما تنازَعَ الْخَصْمانُ
وابْنُ زید اذا الرجال تَجاروُا *** یَومْ حَفل و غایَةٌ و رِهان
هنگامى که ابن مولى اشعار خود را به پایان رسانید، حسن بن زید او را نزد خود طلبید و در نهانى به او گفت: زمانى که به حجاز میآیی این گونه اشعار مى گویى و هنگامى که به عراق میروی این ابیات را میخوانی ([38]):
و اِنَّ امیر المومنین و رَهْطَهُ *** لِرَهطِ المعالى مِنْ لَؤىّ بن غالب
اولئک اوتادُ البلاد وارثو الذ *** بىّ بامر الحق غیرُ التکاذُب
ابن مولى گفت: اگر در این مورد توضیحى بدهم انصاف میدهی؟ حسن گفت: آرى! گفت: من گفتهام: «أمیرالمومنین ورهله» آیا شما از خویشاوندان خلفاى بنى عبّاس نیستید؟ حسن بن زید گفت: از این گونه سخنان در گذر، تو براى این که خلیفه را از خود راضى کنى و از وى صله و عطایى بگیرى اهل بیت مرا هجو کرده اى! حسن بن زید افزود: مگر تو به خاندان من ناسزا نگفته اى؟ و مردم را بر علیه آنها تحریک نکرده اى، مگر این بیت از گفتههای شما نیست؟:
واِنَّهم الوَهَم بدمائِهُمْ *** شَفا نُفُوسُ مِنْ قَتیل و هاربُ
در این هنگام ابن مولى سر افکنده شد، و از سخن گفتن باز ایستاد. پس از این سکوت گفت: اى فرزند رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)! شاعر شعرى میگوید و میخواهد به وسیله او به اشخاص نزدیک شود و به معانى و مضامین اشعارش توجّهى ندارد! مقصودش این بود که من از گفتن این اشعار در نظر داشتم از خلیفه صله بگیرم و به آن دستگاه از نظر دینى عقیده ندارم.
ابن مولى پس از این جریان شرمنده و سرافکنده از نزد حسن بن زید بیرون شد. در این موقع حسن بن زید به یکى از خدمت گذاران خود گفت: مقرّرى او را بدهید و از مقدارى که هر ساله به او میدادید زیادتر به وى عطا کنید. خادم نیز امر او را به مرحله عمل رسانید.
ابن مولى گفت به پروردگار سوگند من صله و عطاى حسن را نخواهم گرفت، زیرا که وى بر من خشمگین است. اگر او از من راضى شود و از لغزش من در گذرد مقرّرى او را دریافت خواهم کرد و اگر چنان چه از من خوشنود نشده و از خطاى من چشم نپوشد، هرگز از وى صله دریافت نخواهم نمود.
خادم حسن بن زید مراجعت کرد و گفت: ابن مولى چنین میگوید: حسن گفت: به ابن مولى بگو از خطا و لغزش شما گذشتم; اکنون عطاى ما را قبول کن.
خادم برگشت و جریان را به او گفت. ابن مولى مقرّرى خود را گرفت و چند شعرى هم درباره حسن بن زید گفت، که از جمله دو بیت ذیل است:
سَألتُ فاعطانى و اَعطى و لَمْ أسَلْ *** و جادکما جادت غوادرُ وائدُ
فاُقسِمُ لا انْفَکُّ اَنشَدُ مَدْحُهُ *** اذا جمَّعتَنى فى الْحَجیج الْمَشاهد ([39])
عبدالملک بن عبدالعزیز ([40]) میگوید: حسن بن زید به داود بن سلم وعده داده بود که از غلّه خانقین چیزى به او بدهد، ولیکن این شاعر جعفر بن سلیمان را، که بین او و حسن بن زید کدورت و اختلافى بود، مدح گفته و خشم و غضب حسن را بر انگیخته بود و به او گفت: آیا تو درباره جعفر بن سلیمان این اشعار را نگفته اى؟:
«و کُنّا حدیثاً قبْل تامیرُ جعفر *** و کان امنى فى جعفر أَن یؤمَّرا
حوى المنبریْنِ الطاهِریْن کِلَیْهِما *** اذا ما خطا عنْ منبر أَم منبَرا
کَأنَّ بنى حُوّاء صفّوا أمامهُ *** فَخَیّرَ مِنْ انسابهم فتخیّرا
ما آرزوى حکومت و امارت جعفر بن سلیمان را پیش از آن که امیر ما شود داشتیم، پس او را دو بزرگوارى و دو منبر است; اگر یکى از او سلب شود قصد دیگرى کند (شاید مراد از دو منبر حکومت مکه و مدینه بوده باشد) پس فرزندان حوّا در برابرش ایستادهاند و از انساب او را اختیار کرده و خلاصه نمودهاند».
داود بن سلم گفت: آرى من این اشعار را گفتهام، خداوند مرا فداى شما کند، امّا شما خانواده اى هستید که از میان برگزیدگان برگزیده شدهاید و در نزد من، بهتر و بالاتر از جعفر هستید، زیرا که در مدح شما چنین سرودهام:
لعمرى لئن عاقبتَ او حدتْ منعماً *** معفو عن الجانى و ان کان معذَوراً
لانت بما قدَّمت اولى بمدْحة *** و أکرم فرْعاً اِن فَخَرتَ و عنصَراً
هُوَالعزَّة الزهراءُ من فرع هاشم *** و یَدْعوا علیّاً ذا المَعالى و جعفَراً
و زید الندى و السبط سبط محمّد *** و عمکَ بالطفّ الزّکى المطَهراً
وَ ما نال ذا جعفر غیر مجلس *** اِذا مانقاهُ العزل عنه تاخَّراً
بحقّکمْ نالوا ذراها فأصبحوا *** یَرون به عزّا علیکم و مفخّراً
براى رعایت اختصار دو بیت آن را ترجمه مینماییم:
به جان خودم سوگند اگر تو عقاب هم بکنى، با عفو از من خطاکار گرچه معذور باشم، مورد لطف تو هستم. تو اى حسن سزاوارترى به مدح و ثناى من از دیگرى و به جهت فخر ذاتى که تو راست، کریم تر و بزرگوارترى و حسب و نسب، خاص تو است و دیگران را نارواست.
راوى گوید: حسن بن زید پس از شنیدن این ابیات به وعده خود وفا کرد و مقرّرى وى را هم چنان به او داد و صلهاش را قطع نکرد و از احسان نسبت به او خوددارى ننمود، تا آن گاه که از جهان رخت بربست ([41]).
نمونه اى از جوانمردى حسن بن زید
در تاریخ آمده است که حسن بن زید، یکى از جوانمردان روزگار به شمار میآمد و مورّخان داستانهایی در این مورد نقل نمودهاند.
عبدالله بن حسن گوید: هنگامى که زید بن حسن (علیه السلام) از دنیا رفت، چهار هزار دینار قرض داشت. حسن فرزند او، که در هنگام مرگ پدرش کودک بود، سوگند یاد کرد که در خانه نخواهم نشست و با کسى نیز سخن نخواهم گفت تا آن گاه که قرض پدر را ادا کنم. راوى گوید: حسن بن زید به این عهد خود وفا کرد و تمام قرضهای پدرش را پرداخت: فلم یطل رأسه سقف بیت حتى قضى دین أبیه ([42]).
ضحّاک بن منذر گوید: منذر بن عبدالله، مقدارى قرض داشت. او در یکى از روزها، که حسن بن زید قصد داشت به مزرعه خود برود، سر راه او نشت. هنگامى که حسن از راه رسید، برخاست و گفت: اى امیر! اندکى توقّف کن مطلبى دارم. حسن گفت: ما عجله داریم با ما بیا و مطالب خود را نیز بگو. منذر از این جواب حسن ناراحت شد و اراده کرد برگردد، ولى از برگشتن خوددارى کرد. پس از این گفت: من فرزندان زیادى دارم و اکنون زندگى بر من سخت شده است، میل دارم به من کمک و مساعدت کنید. حسن وى را با خود تا مزرعه برد. هنگامى که به مزرعه رسیدند، براى حسن بن زید فرشى گستردند. حسن روى فرش نشست و منذر را پهلوى خود جاى داد و با او به گفتوگو پرداخت. در این هنگام نهار آوردند و او با دست خود به وى غذا تعارف کرد، پس از این گفت: یا أباعثمان! اکنون براى من شعر بخوان. منذر بن عبدالله این اشعار را براى حسن بن زید خواند:
یابن بِنْتِ النَبىّ وابْنِ علىّ *** أَنتَ المجیر من ذى الزّمان
مِن زمان الَحَّ لَیس بناج *** منه مَنْ لم یُجیرُهُ الخافقان
من دیون تنوینا فادِحات *** بیَدالشیخ من بنى ثویان
حسن بن زید هنگامى که این اشعار را شنید وى را به نیکى ستود و سپس کاغذ طلبید و نامه مختصرى نوشت و او را مهر زد و گفت: این نامه را به ابن ثوبان برسان. منذر نامه را گرفت، ولى گمان خیرى درباره او نداشت. نامه را برد و به ابن ثوبان داد. هنگامى که وى نامه را قرائت کرد گفت: امیر از من درخواست کرده که مراعات تو را بنمایم و شما را از فکر قرض آسوده کنم، من نیز امر امیر را اطاعت میکنم و از طلب خود صرف نظر مینمایم و صد دینار دیگر هم به شما میدهم ([43]).
اسماعیل بن حسن بن زید گوید: پدرم نماز فجر را در اول وقت ادا میکرد هنوز هوا تاریک بود از خواب حرکت مینمود و خود را براى صلوة فجر آماده میساخت. یکى از روزها هنگامى که وى نماز خود را اداء کرده بود و قصد داشت به اطراف مدینه برود، ناگهان مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبیر با پسرش عبدالله نزد پدرم آمدند.
در این موقع پدرم به مصعب گفت: برایم چند بیت شعر بخوان، او گفت: اکنون موقع خواندن اشعار نیست، گفت: به خویشاوندى پیغمبر (صلى الله علیه وآله وسلم) سوگندت میدهم باید از براى من چند بیت شعر بخوانى! مصعب نیز این چند بیت شعر را از براى حسن بن زید خواند:
یابن بنْتَ النَبىّ وَابن على *** أنت أنت المجیرُ من ذى الزمان
من زمان الحَّ لَیس بناج *** منهُ مَن لَم یَجیرُهُ الخافقان
مِن دیون تَنُوبنا معضِلات *** مِن یَد الشیخ مِن بنى ثوبان
بأبى انت ان اَخَذنَ و أُمى *** ضاقَ عیش النَّسوان الصَّبیان
راوى گفت: حسن بن زید به دنبال ابن ثوبان فرستاد و از وى درباره قرض این دو نفر پرسید. او جواب داد: پدر هفتصد دینار و پسر صد دینار از من مقروض هستند. حسن هنگامى که از قرض آنها، آگاه شد، دین آنها را ادا کرد و دویست دینار دیگر هم به آنها بخشید ([44]).
برخورد حسن بن زید با امام جعفر صادق (علیه السلام) و دیگر بنى اعمامش
حسن بن زید، به دلیل داشتن مقام و موقعیت سیاسى نزد خلفاى عباسى، متمایل به دستگاه ظالم وقت بود، لذا نقل شده که منصور دوانیقى به حسن بن زید نوشت: خانه جعفر بن محمّد صادق (علیه السلام) را آتش بزن خانه را آتش زدند، آتش به دهلیز خانه رسید. امام صادق (علیه السلام) از خانه بیرون آمد و آتش را با پاى مبارک لگد میکرد و میفرمود: «انا اعراق الثرى، انا بن ابراهیم خلیل الله» و آتش خاموش میشد ([45]).
هم چنین در «غایة الاختصار»([46]) آمده است که حسن بن زید میگوید: نزد ابوجعفر منصور بودم که ناگهان سر ابراهیم بن عبدالله ([47]) را در حالى که در سپرى قرار داده بودند حاضر کردند. از دیدن این منظره چنان اندوهى به من دست داد که حالم فوق العاده به هم خورد، و لیکن براى این که منصور نسبت به من بدبین نشود، این ناراحتى را مخفى داشتم.
خلیفه رو به حسن کرد و گفت: اى حسن صاحب این سر را میشناسی؟ حسن گفت: بلى، پسر عموى خود را نیک میشناسم:
فتىً کان یحمیهِ مِن النهیم سیفهُ *** و ینحیهِ مِن دار الهوان اشنائُها
حسن بن زید گریست و به منصور گفت: من دوست داشتم که وى با شما مخالفت نکند و به این گرفتارى و مصیبت مبتلا نشود.
منصور گفت: مادر موسى ([48]) مطلّقه باشد! من هم دوست داشتم وى از من اطاعت کند و با من از در ستیزده و مخالفت بیرون نشود، تا به این روز به این حالت نرسد.
ولى ابراهیم بن عبدالله که پسر عموى تو باشد، قصد داشت که ما را از این مقام پایین بیاورد و به قتل رساند و ما خودمان را زیادتر از وى دوست داشتیم; بنابراین عملى را که وى اراده کرده بود درباره ما انجام دهد ما نسبت به وى انجام دادیم.
یکى دیگر از فشارهاى حسن بن زید نسبت به پسر عموها و سایر طبقات مردم چنین است که ابوالفرج اصفهانى در کتاب خود ([49]) مینویسد: «مصعب بن عثمان میگوید: حسن بن زید، اسحاق بن ابراهیم بن طلحه را براى امور قضا دعوت کرد. وى از قبول این شغل خوددارى مینمود. حسن او را گرفت و به زندان افکند. خویشاوندان او از بنى طلحه به حمایت از او برخاستند. وى آنان را هم گرفته و به زندان افکند. در این هنگام حسن بن زید، دستور داد اسحاق بن ابراهیم را حاضر کنند. مأمورین رفتند و اسحاق را از زندان بیرون آورده و نزد حسن بردند، پس از این حسن وى را مخاطب قرار داد و گفت: با من لجاجت میکنی؟ سوگند یاد کرده بودم تا شغلى را که به شما ارجاع کردهام قبول نکنى کسى را دنبال شما نفرستم. اکنون باید منصب قضا را قبول کنى تا خلاف سوگندى که یاد کردهام عمل نشود. در این هنگام اسحاق بن ابراهیم ناگزیر شد پیشنهاد او را بپذیرد. حسن بن زید عدّه اى از لشکریان را به مسجد فرستاد تا از وى حفظ و حراست کنند. هنگامى که وى در مسجد نشسته بود و به اختلاف مردم رسیدگى میکرد، داود بن سلم از در آمد و این بیت را درباره او گفت:
طلبوا الفقْه والمُرُوّة والحام *** فیک اجتمعنَ یا اسحاقُ
اسحاق بن ابراهیم همین که این بیت را شنید، گفت: این مرد را از من دور کنید!
مأمورین او را بیرون کردند. قاضى پس از اندکى از مجلس قضا بیرون شد و از این شغل کناره گیرى کرد. حسن بن زید نیز تسلیم شد و او را آزاد گذاشت.
اسحاق هنگامى که به منزل خود رفت، پنجاه دینار براى داود بن سلم فرستاد و به قاصد گفت: به شاعر بگو، چرا مطلبى را گفتى که من راضى بدان نبودم».
ابوالفرج اصفهانى در کتاب «مقاتل الطّالبیین»([50]) مینویسد: «عتَکى به سند خود از اسماعیل بن یعقوب نقل کرده: چون منصور اموال عبدالله بن حسن را (در مدینه) ضبط کرد، به حج رفت. عاتکّه دختر عبدالملک ([51])، همسر عبدالله و مادر عیسى، سلیمان و ادریس در روپوشى مشغول طواف بود. چون چشمش به منصور افتاد، فریاد زد: اى امیرالمؤمنین، عبدالله بن حسن در زندان تو مرد و تو دستور داده اى اراضى مزروعى ایشان را بگیرند. الحال این یتیمان میباشند من با اینها چه کنم؟ منصور که این سخن را شنید، دستور داد زمینها را بدانها بازگردانند.
عاتکه به نزد حسن بن زید، که اموال مزبور در دست او بود و از سوى منصور امیر آن منطقه بود، آمد. حسن بن زید به او گفت: من این دستور را نشنیدهام، گواهى بر این مطلب بیاور. عاتکه عیسى بن محّمد و محّمد بن ابراهیم را به نزد حسن بن زید آورد و گواهى دادند و حسن اموال مزبور را برگردانید».
على رغم همه گفتههای فوق عدّه اى از مورّخان و علماى رجال، حسن بن زید را مردى شریف فاضل، عالم، عابد و ثقه دانستهاند و داستان وى را با امام جعفر صادق (علیه السلام) چنین مینویسند:
ابوالفرج اصفهانى در کتاب گران سنگ «مقاتل الطالبیّین»([52]) از على بن الحسین به سند خود از یونس بن ابى یعفور روایت کرده و میگوید: «من به گوش خود از جعفر بن محّمد صادق (علیه السلام) شنیدم که فرمود: هنگامى که ابراهیم بن عبدالله بن حسن باخمرى به قتل رسید، ما از مدینه به دستور منصور به عراق کوچ داده شدیم و هیچ یک از افراد بالغ خاندان ما در مدینه نماند و همگى به همراه ما آمدند. چون به کوفه رسیدیم، یک ماه در آن شهر ماندیم و در این مدّت انتظار میکشیدیم که دستور قتل ما از جانب منصور صادر شود، تا این که روزى محّمد بن ربیع، حاجب و دربان منصور نزد ما آمد و گفت: اى فرزندان على! از میان شما، دو تن مرد خردمند را انتخاب کنید و به نزد امیرالمؤمنین بفرستید. امام صادق (علیه السلام) فرمود: من و حسن بن زید به نزد منصور رفتیم و چون پیش روى او قرار گرفتیم رو به من کرد و گفت: تویى که علم غیب مى دانى؟ گفتم: «لا یَعْلَمُ الغَیْبَ الاّ اللهُ; غیب را کسى جز خدا نمیداند».
منصور گفت: تویى که مردم، اموال خود را برایت میآورند؟
امام (علیه السلام) جواب داد: خراج مملکت از آن امیرالمؤمنین است.
منصور: مى دانى براى چه شما را به این جا خواندهام؟
امام (علیه السلام): براى چه؟
منصور: میخواهم تا سیادت و آقایى شما را در هم شکنم و وحشتى در دلتان بیافکنم; نخلستانهایتان را از بیخ قطع کنم و شما را به بالاى کوهها پراکنده سازم تا دیگر نه احدى از اهل حجاز و نه مردى از اهل عراق با شما تماس گیرد، چون شما موجب فساد آنها هستید!
امام (علیه السلام): اى امیرالمؤمنین همانا خداوند سلیمان را مشمول عطاى خویش قرار داد و او سپاسگزارى کرد; ایّوب به بلا گرفتار شد و صبر کرد; یوسف صدّیق با آن که مظلوم بود از برادران خود گذشت نمود؟ و تو از همان دودمان هستى سزاوار است که از آنها تبعیّت نمایى!
منصور از شنیدن این کلمات خرسند و خندان شد و گفت: دوباره این سخنان را بگو، چون گفتم، گفت: «مثْلُکَ فَلْیَکُن زعیم القَومِ; مانند تو باید بزرگ و کفیل قوم باشد» من از شما در گذشتم و جرم مردم بصره را نیز به شما بخشیدم. اکنون حدیثى را که از پدرانت از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) براى من گفته اى، بار دیگر برایم بازگو کن.
گفتم: پدرم براى من حدیث کرد از پدرانش از على بن ابى طالب (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) که فرمود: «صِلَةُ الرَحِمِ تَعْمُرُ الدِّیارَ، و تُطیلُ الاعْمارَ، و انْ کانوا کفّاراً; صله رحم، شهرها را آباد و عمرها را دراز میگرداند، اگر چه عاملش کافر باشند».
منصور گفت: منظور من این حدیث نبود.
من گفتم: پدرم از پدرانش از على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) روایت کرد، که فرمود: رحمها (پیوندهاى خویشى) به عرش آویخته و فریاد مى زند: «اللّهم صلْ مَنْ وَصَلَنى واقْطَعْ مَنْ قَطَعَنى; خدایا پیوند ده هر که مرا پیوند دهد و جدا کن هر که مرا جدا کند».
منصور گفت: این هم نیست. گفتم: پدرم از پدرانش از على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) روایت کرده که آن حضرت فرمود: خداى عزّوجل فرماید: «أَنا الرَحیمُ، خَلَقْتُ الرَّحِمَ و شَقَقْتُ لَها أِسْماً مِنْ اِسْمى فَمَنْ وصلها وَصَلْتهُ وَ منْ قطعها بَتَّتُهْ; من خداوند رحیم. رحم را من آفریدم و نامى از نام خود براى آن مشتق کردم، پس هر که آن را پیوند کند من او را پیوند دهم و هر که آن را ببرد من او را خواهم برید».
منصور گفت: این حدیث هم نیست. امام (علیه السلام) میفرماید، گفتم: پدرم از پدرانش از على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) روایت کرد که فرمود: «انَّ مَلِکاً مِنَ الملوکَ فى الارضِ کانَ بقى مِنْ عُمْرِهِ ثلاث سنین، فَوَصَلَ رَحِمَهُ، فَجَعَلَها اللهُ ثلاثینَ سَنَةً; پادشاهى از پادشاهان زمین بود که از عمرش فقط سه سال باقى مانده بود، پس صله رحم کرد و خداوند عمر او را سى سال نمود».
منصور گفت: همین حدیث مقصودم بود. (اکنون بگو) کدام یک از شهرها پیش تو محبوب تر است؟ زیرا به خدا میخواهم نسبت به شما صله رحم کنم.
امام (علیه السلام) میفرماید: در پاسخ وى گفتم شهر مدینه. منصور ما را به مدینه فرستاد و خداوند بدین وسیله شرّ او را از سر ما دور ساخت.
با روایت فوق معلوم میشود که اول: حسن بن زید از علما و معارف سادات و ملازم امام جعفر صادق (علیه السلام) بوده است و دوّم: این داستان قبل از ریاست حسن بن زید میباشد، چون پس از این حسن نسبت به بنى اعمام خود فشارهایى را اعمال میکرد.
[1]. ریاض الانساب 1: 102; سفینة البحار 1: 264; عمدة الطالب: 89; أعیان الشیعه 5: 75; منتهى الامال 1: 178; طبقات الکبرى، ابن سعد 5: 415; منتخب التواریخ: 207; زندگانى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام)، رازى: 10; اردستانى: 14; عطاردى: 86.
[2]. عمدة الطالب: 90; سفینة البحار 1: 265.
[3]. سرالسلسلة العلویّة: 21.
[4]. عمدة الطالب، ص 68.
[5]. سرالسلسلة العلویّه: 23.
[6]. اعیان الشیعه 5: 75.
[7]. عمدة الطالب: 90; ریاض الانساب 1: 102.
[8]. المجدى: 20-21.
[9]. الفخرى: 130.
[10]. الشجرة المبارکة: 41.
[11]. سرّالسلسلة العلویّه: 21-22.
[12]. سراج الانساب: 35.
[13]. مشاهدالعترة الطاهرة: 69-70.
[14]. معجم البلدان 2: 204.
[15]. تحفة العالم 1:297.
[16]. تاریخ بغداد 7: 309-313; قاموس الرجال 3: 249، عمدة الطالب: 70; به نقل از شاگردان مکتب ائمه (علیه السلام) 1: 373.
[17]. قاموس الرجال 3: 247-249.
[18]. رجال شیخ طوسى: 179، باب الحاء 2147.
[19]. تهذیب الانساب: 105.
[20]. المجدى: 21.
[21]. معجم الرجال الحدیث 5: 326.
[22]. أعیان الشیعه 5: 75; قاموس الرجال 3: 168; رجال شیخ طوسى (ره): و فیات الاعیان 5: 56; عمدة الطالب: 70; أعلام زرکلى 2: 205; به نقل از شاگردان مکتب ائمه (علیه السلام) 1: 372.
[23]. سفینة البحار 1: 264.
[24]. تهذیب الانساب: 106.
[25]. عمدة الطالب، ص 45.
[26]. المجدى: 21.
[27]. ر.ک: الفخرى: 131-130; الشجرة المبارکة: 41; سراج الانساب: 37; ریاض الانساب: 44; سرّ السلسله العلویه: 61; عمدة الطالب: 45; تهذیب الانساب: 106; المجدى: 21; منتهى الامال 1: 46; شاگردان مکتب ائمه (علیه السلام)1:376; مناهل الضرب: 97.
[28]. ر.ک: منتهى الامال 1: 462; تهذیب الانساب: 146; المجدى: 33; الشجرة المبارکه: 65.
[29]. رجوع گردد: به منتهى الامال 1: 463; المجدى: 34; تهذیب الانساب: 141; الفخرى: 161; الشجرة المبارکة: 68.
[30]. رجوع گردد به کتابهای: انساب مجدى: 33; منتهى الامال 1: 462، تهذیب الانساب: 145; عمدة الطالب: 61; عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام): 100; الشجرة المبارکه:67.
[31]. ر.ک: منتهى الامال 1: 463; المجدى: 24; ریاض الانساب: 88; سرالسلسلة العلویه: 71; عمدة الطالب: 62; تهذیب الانساب: 144; الشجرة المبارکه: 66.
[32]. ر.ک: الفخرى: 158; الشجرة المبارکة: 67; منتهى الامال 1: 463; تهذیب الانساب: 146; المجدى: 34، عمدة الطالب: 72; لباب الانساب 1: 282; لبّ الانساب: 88.
[33]. أعیان الشیعه 5: 77; زندگانى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام)، رازى: 10-12.
[34]. مقصود از «هُنَّ» که در این مصراع مکرر شده است، عبدالله بن حسن و برادران او هستند که شاعر را از خود رنجانیدند و به او «صله» ندادند.
[35]. أغانى 4: 375; أعیان الشیعه 5: 8; به نقل از عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام): 87 الى 88.
[36]. على بن حسین بن محمّد مروانى اموى معروف به «ابوالفرج اصفهانى» مؤلف کتاب «اغانى» از بزرگان علما و مورّخان عالم اسلام است. کتاب أغانى از نفائس کتب ادبى و حاوى شرح حال شمار زیادى از شعرا و رجال عالى مقام و همچنین مطالب شیرین تاریخى میباشد. مرحوم شیخ حرّ عاملى (رحمهم الله) گوید: ابوالفرج اهل اصفهان بود و در بغداد بزرگ شد و در همان جا به تحصیل علم و کسب دانش پرداخت. او راوى شمار زیادى از علما بود، و در شعر و آثار و حدیث و علم جوارح و... اطلاعات کاملى داشت.
گویند صاحب بن عبّاد در سفرهاى خود سى شتر کتاب با خود حمل میکرد. هنگامى که أغانى تألیف و منتشر شد، وى در سفرها جز أغانى کتاب دیگرى را با خود حمل نمیکرد، ابوالفرج در سال 356 در گذشت.
[37]. أغانى 3: 291; أعیان الشیعه 5: 78; عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام): 89.
[38]. مقصود حسن بن زید این است که شما براى گرفتن پول و صله پیش، هر کس میروید. موقعى که به حجاز قدم مینهید، چون مشاهده میکنید اولاد حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) در این جا موقعیتى دارند درباره آنها مدیحه میخوانید و از فرزندان پیغمبر (صلى الله علیه وآله وسلم) تقاضاى کمک و مساعدت مینمایید. مدح میکنید، و به کسى عقیده ندارید و در زندگى همواره منافق هستید. هنگامى که به عراق میروید براى این که به صله خلیفه برسید و در دستگاه آنها مقرّب شوید. فرزندان پیغمبر (صلى الله علیه وآله وسلم) را هجو میکنید و مخالفان آنها را مدح مینمایید.
[39]. أغانى 3: 293; عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام): 91-89; أعیان الشیعه 5: 79.
[40]. عبدالملک بن عبدالعزیز بن جریح أموى از محدّثین و راویان بود. این حجر مینویسد: او از موالیان بنى أمیّه بود و در مکه منزل داشت. وى در نقل حدیث مورد توجّه و قابل اعتماد بود، و از فقها و اهل فضل به شمار میرفت.
[41]. أغانى 6: 15; عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام): 92-93; زندگانى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام)، رازى: 12-13.
[42]. أعیان الشیعه 5: 75; شاگردان مکتب ائمه (علیه السلام) 1: 372-373; عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام): 96.
[43]. أعیان الشیعه 5: 79; عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام):97.
[44]. عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام): 97; منتهى الامال 1: 459.
[45]. أعیان الشیعه 5: 75; قاموس الرجال 2: 168; عمدة الطالب: 70; شاگردان مکتب ائمه (علیه السلام) 1: 373.
[46]. غایة الاختصار: 169; عبدالعظیم الحسنى (علیه السلام): 98.
[47]. ابراهیم بن عبدالله بن حسن مثنى در بصره بر ضد ابو جعفر منصور قیام کرد و گروه زیادى از اهالى فارس و اهواز با وى بیعت کردند. خلیفه عباسى لشگریان زیادى براى مقابله با آنان فرستاد. این دو لشگر در شش فرسخى کوفه در محلّى به نام «باخمرى» با هم برخورد کردند و جنگ سختى میان آنان واقع شد. ابراهیم بن عبدالله براى خونخواهى برادرش محّمد، که به دست منصور کشته شده بود، جنگ میکرد. سرانجام طرفداران خلیفه بر آنها غلبه کردند، و ابراهیم را در میان جنگ کشتند و سر او را براى خلیفه فرستادند. جریان این واقعه در کتاب قیام ابراهیم بن عبدالله از سرى تألیفات نگارنده مفصّلاً ذکر شده است، به آنجا رجوع گردد.
[48]. مقصود از مادر موسى، هادى است، که منصور فوق العاده به وى علاقه داشت.
[49]. اغانى 3: 12.
[50]. ترجمه مقاتل الطالبین: 367.
[51]. عاتکّه، دختر عبدالملک بن حارث بن خالد بن عاص بن هشام بن مغیره مخزومى است.
[52]. ترجمه مقاتل الطالبین: 325.
- ۱۹۹۶
- ادامه مطلب