- پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۳
آرامگاه با شکوه این عارف و شاعر نامى، بر فراز تپّهاى مصفّا در روستاى آرتیمان، در حدود سه کیلومترى شمال تویسرکان قرار دارد.
بناى قبلى که گذشت زمان و قهر طبیعت آن را به تدریج مبدّل به مخروبهاى نموده بود، در سال 1354 ه . ش از طرف انجمن آثار ملّى بنایى در خور شأن آن شاعر و عارف نامى ساخته شد. این آرامگاه که متشکّل از بنایى آجرى و چهار وجهى به ابعاد 10×10 و ارتفاع 6 متر است، در محدوده شمالى شهر تویسرکان و مشرف به درّه سرسبز و با صفاى تویسرکان و سرابى واقع شده و محوطه پردرختى پیرامون آن را در برگرفته است.
نماى بنا در هر ضلع داراى سه دهانه طاق زیبا و رفیع است که تشکیل
چهار ایوان را در اطراف مىدهد و در هر یک از این ایوانها یک ورودى به
داخل بنا تعبیه شده است. سر در بنا کاشىکارى گردیده و محلّ اصلى
آرامگاه به وسیله این طاقها محصور شده است. بخش داخلى آرامگاه
داراى تزیینات ساده و آجرى است که مزار میر رضى با لوحى قلمزنى که در
برگیرنده شرح حال اوست، در وسط آن قرار دارد.
سقف آرامگاه با چهار ردیف دیواره آجرى در قالب کادرى مربّع و میان
تهى به صورت متقاطع بر روى هم شکل گرفته است. مساحت هر یک از
مربّعها از پایین به بالا نصف مىشود. نماى بیرونى بنا از آجر است. بنا داراى
تأسیسات و اتاقهاى دفتر و نگهبانى مىباشد. محوّطه بیرونى آن نیز
گلکارى و درخت کارى شده است. کار ساختمان این آرامگاه در سال 1356
ه . ش به پاپان رسید و از جمله هنرمندانى که در ساخت این مزار نقش
داشتند مىتوان از استاد حاج هادى کهزادى تویسرکانى نام برد.[1]
میر سیّد محمّد رضىالدّین آرتیمانى، متخلّص به رضى، از شعرا و عرفاى
عصر صفوى، در نیمه دوّم قرن دهم هجرى قمرى در روستاى آرتیمان به دنیا
آمد. تاریخ تولّد او در دست نیست، تاریخ وفات او نیز باید بعد از سال
1038 باشد؛ چرا که وى لااقل تا اوایل سلطنت شاه صفى صفوى در قید
حیات بوده و در قصیدهاى او را ستوده است.
وى در همدان و اصفهان کسب دانش کرد و به کار میرزایى در دربار شاه
عبّاس صفوى پرداخت. او سیّدى کریم الطبع و نیکو خوى بود و در سیر و
سلوک و عرفان نیز مقامى شامخ داشت. بلندى مقام عرفانى و خوى انسانى
میر رضى سبب شد که بیش از پیش مورد توجّه خاص واقع شود و به
دامادى خاندان بزرگ صفوى نایل آید.
پس از بازگشت از اصفهان، در شهر تویسرکان و برفراز تپّهاى مشرف بر
شهر، خانقاهى بنا کرد و به ارشاد مستعدان پرداخت. دیوان ناتمامى از اشعار
وى، بالغ بر 1500 بیت، به کوشش محمّد على امامى در سال 1346 ه . ش
در تهران به چاپ رسیده است. میر رضى، غزلیّات و رباعیّات شورانگیزى
دارد، ولى عمده شهرت وى به خاطر مثنوى ساقىنامه اوست که یکى از
معروفترین ساقىنامههاى ادبیات فارسى است.
اگر قول اعتضاد السلطنه را بپذیریم که مرگ رضى را ذیل وقایع سال
(1037 ه . ق) مىداند و سنین عمر او را بین 65-70 فرض نماییم، نزدیک
به سى سال داشته که به دربار صفوى روى آورده است. این شاعر عارف را
در محلّ خانقاهش به خاک سپردند و این محل پس از مرگش همان گونه که
در زمان حیاتش حلقه یاران اهل دل بود، به زیارتگاه عارفان پاک اندیش و
درویشان پاکیزه کیش بدل شد.
از سرودههاى اوست:
بس که سر زدم ز فرقت یار
کارم از دست رفت و دست از کار
مشربم ننگ و عشق شورانگیز
مرکبم لنگ و راه ناهموار
اى که از عشق دم زنى به دروغ
خویش را هرزه مىکنى آزار
اینقدر شور نیست در سر تو
که پریشان شود تو را دست یار
خنده زان رو کنى چو بید روان
کت ندادند ذوق گریه زار
در ره دوست پوست پوشیدیم
تا فکندیم هفت پوست چو مار
هیچ کس زو به ما نداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار
تا به جایى رسید شور جنون
که بر افتاد پرده پندار
دوست دیدم همه به صورت دوست
یار دیدم همه به صورت یار
خانه او ز هر که جستم، گفت:
لیس فى الدار غیره دیار
* * *
اى که گویى که دل ازو بردار
گر توانى تو چشم ازو بردار
دور اگر نیست بر مراد، مرنج
که نه در دست ماست این پرگار
صوفى ار سجده صنم نکنى
خرقه خصمت شود کمر زنار
مرگ بهتر که صحبت بى دوست
گور خوشتر که خلوت بى یار
* * *
کوىعشقاست و این و در وىصدبلا
راه عشق است این و در وى صد خطر
آسمان این جا ببوسد آستان
جبرئیل این جا بریزد بال و پر
جان دهند این جا براى درد دل
سر نهند این جا براى درد سر
دیده بردوز از خود و او را ببین
خو مبین اندر میان، او را نگر
خود بسوز و هر چه مىخواهى بساز
خو بباز و هرچه مىخواهى ببر
در کلاه فقر مىباشد سه ترک
ترک دین و ترک دنیا، ترک ترک
بلعجب در زندان و دایم در سرور
پاى در دامان و دایم در سفر
در فراق یکدگر اشکند و آه
در مذاق یکدگر شیر و شکر
نامه و پیغام گو هرگز مباش
مىدهند این جا بدل از دل خبر
* * *
هجران اگر نکردى آهنگ زندگانى
بیچاره جان چه کردى از ننگزندگانى
اى آنکه سنگ کوبى بر شیشه از غم مرگ
گویا سرت نخورده بر سنگ زندگانى
* * *
هجرت ز وصل غیر خدا مىدهد مرا
مرگى نوید مرگ دگر مىدهد مرا
* * *
دین و دلى داشتیم و خاطر جمعى
زلف پریشان و چشم مست بلا شد
* * *
هر چند خواریم بر درگه دوست
در چشم دشمن، یک مشت خاکیم
* * *
کافر چنین مباد ندانم رضى ترا
دود دل کدام مسلمان گرفته است
رباعى
اى وادى عشق طرفه شورستانى است
غافل منشین که خوش حضورستانىاست
هر دل که در او مهر بتى شعله گرفت
هر جا میرد، چراغ گورستانى است
* * *
در عشق اگر جان بدهى جان آن است
اى بىسر و سامان، سر و سامان آن است
گر در ره او دل تو دردى دارد
آن درد نگهدار که در درمان آن است
* * *
گر بویى از آن زلف معنبر یابى
مشکل که دگر پاى خود از سر یابى
از خجلت دانایى خود آب شوى
گر لذت نادانى ما دریایى
* * *
از دورى راه تا بکى آه کنى
از رهرو و رهزن طلب راه کنى
یا رب چه شود که بر سر هستى خود
یک گام نهى و قصّه کوتاه کنى
ساقى نامه
الهى به مستان میخانهات
به عقل آفرینان دیوانهات
به دردى که لجّه کبریا
که آمد بشأنش فرود آن ما
به درى که عرش است او را صدف
بساقى کوثر بشاه نجف
به میخانه وحدتم راه ده
دلِ زنده و جان آگاه ده
از آنِ مى که در جان چو منزل کند
بدن را فروزانتر از دل کند
از آن مى که چون ریزیش در سبو
همه قل هواللّه در آید ازو
دماغم ز میخانه بویى کشید
حذر کن که دیوانه هویى کشید
دماغم پریشان شد از بوى مى
فرو نایدم سر به کاووس کى
پریشان دماغیم، ساقى کجاست؟
شرابى ز شب مانده باقى کجاست؟
بزن هر قدر خواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
به میخانه آى و صفا را ببین
مبین خویشتن را، خدا را ببین
یس آلودهام، آتش مى کجاست؟
پر آسودهام، ناله نى کجاست
تو شادى بدین زندگى؟ عار کو
گشودند گیرم درت، بار کو؟
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا یک نفس بیش نیست
همه مستى و شور و حالیم ما
نه چون تو همه قیل و قالیم ما
مغنى سحر شد، خروشى بر آر
ز خامان افسرده جوشى برآر
بیا تا سرى در سر خم کنیم
من و تو، تو و من، همه گم کنیم
کدورت کشى، از کف کوفیان
صفا خواهى، اینک صف صوفیان
ازین دین به دنیا فروشان مباش
به جز بنده ژنده پوشان مباش
رُخ اى زاهد از روى مستا متاب
تو در آتش افتادهاى، من در آب
نماز ار نه از روى مستى کنى
به مسجد درون بتپرستى کنى
دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش[2]
میرزا ابراهیم ادهم
وى فرزند میر محمّد رضى آرتیمانى، از شعراى خوش ذوق نیمه اوّل قرن
یازدهم هجرى است. او نیز مانند پدر، عارفى دل آگاه بود. ذوقى خوش و
طبعى روان داشت. لیکن به طورى که تذکر نویسان نقل کردهاند، «دیوانه
مشروب» بود و کارهایى زشت مرتکب مىشد که نشانه جنون و سفاهت او بود.
ادهم در زمان شاه جهان (1068-1036 ه . ق) به هندوستان رفت و یک
چند، با همه رفتارهاى زشتش مورد احترام بزرگان آن کشور بود. عاقبت بر اثر
رفتار بد و ناشایسته به زندان افتاد و در آن زندان نیز به سال 1060 ه . ق
رخت از این جهان بست.
ادهم داراى اشعار و رباعیّات عارفانه و نغز بسیار است و در غالب آنها
ایهام مطبوعى یافت مىشود. از آن جمله است:
براى نثارش ز شرمندگىها
اگر جان نمىداشتم، مرده بودم
* * *
اى که آرام دل خود به جهان مىخواهى
بعد درویشى اگر هیچ نباشد، شاهى
* * *
جز من کسى به مدرسه نامد ز میکده
خاکم به سر ترقّى معکوس کردهام
* * *
طلوع صبح گریبانت آفتاب ندارد
بیا ز حق مگذر، مصرعم جواب ندارد
* * *
ساقى رسید صبح، قدح پُر شراب کن
از روى گرم خود، بط مى را کباب کن
* * *
زان پیش تر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله مى آفتاب کن
* * *
برهمن زادهاى کاو زلف و کاکل بر کمر
دارد دلم را زلف حلقه او در خطر دارد
دلى نگذاشتى با من، مرا نگذاشتى با دل
من از دل کى خبر دارم؟ دل از من کى خبر دارد
* * *
در موج پریشانى ما فاصلهاى نیست
امروز به جمعیت ما سلسلهاى نیست
هرفیض که در حُسن گُل و لالهوشمع است
از روى تو و رنگ تو و خوى تو پیداست
* * *
در سینه دلم گم شده، تهمت به که بندم
غیر از تو درین خانه کسى راه ندارد
* * *
خدا که خوارى اهل وفا نخواسته باشد
چرا تو خواسته باشى خدا نخواسته باشد
که گفته است که عاشق ز یار بوسهنخواهد
غلط رسیده به عرضت چرانخواسته باشد!
به کشتیش نفس نا خداست باد مخالف
کسى که باد مرا از خدا نخواسته باشد
رباعیات
تا لعل تو دلفروز بودن
کارم همه درد و سوز خواهد بودن
گفتى که به منزل تو آیم روزى
آن روز کدام روز خواهد بودن؟
* * *
در مدرسه یک حرف تو را حالى نیست
این جزوه کشیت کم ز حمّالى نیست
هر چند که سینه تو از علم پُر است
آخوند بیا که شیشهام خالى نیست
* * *
تعریف على ز گفت و گو ممکن نیست
گنجایش بحر در سبو ممکن نیست
من ذات على بواجبى کى دانم
امّا دانم که غیر او ممکن نیست
* * *
زاهد! ز مى ناب نخواهیم گذشت
زین گوهر نایاب نخواهیم گذشت
هر چند که این آب گذشت از سر ما
ما از سر این آب نخواهیم گذشت
* * *
در روز وداعِ تو که غم افزاید
همراه تو یک بدرقهاى مىباید
من نتوانم آمد از ضعف ولى
یکدم بنشین که گریهام مىآید
* * *
من ادهم ساللک فلک سیر توأم
وز درد کشان گوشه دیر توأم
نى نى که من و تو نیست بین من و تو
من بى تو چرا بیخودم از غیر خودم
* * *
مرا زاهدى سوى محراب خواند
ز زهدش دماغ دلم خشک ماند
ندا آمد از سوى میخانهام
کهاى ادهم مست و دیوانهام[3]
[1]- سیماى میراث فرهنگى همدان: 115-116، آئینه تویسرکان: 208، مجموعه راهنماى
جامع ایرانگردى، استان همدان: 69، سیماى گردشگرى استان همدان: 94.
[2]- ریاض العارفین: 129، ریاض الشعراء: 339، سفینه خوشگو: 183، آتشکده آذر: 176،شعراى همدان؛ دیوان رضىالدّین آرتیمانى بکوشش محمّد على امامى در سال 1346 به چاپ
رسیده است، تذکره همیشه بهار: 41، بزرگان و سخن سرایان همدان 1: 256-259، تذکره نصر آبادى: 273، تذکره میخانه: 928، مجلّه ارمغان سال 19 ص 639، دایرة المعارف تشیّع 1: 51، تاریخ مفصّل همدان 3: 397-298.
[3]- تذکره کلمات الشعراء: 3، تذکره خوشگو: 31، تذکره نصر آبادى: 359، دیوانه رضى
آرتیمانى: 11-12، بزرگان و سخن سرایان همدان: 217-219، تاریخ مفصّل همدان 2: 62.
- ۱۰۹۱
- ادامه مطلب